سالها چیزی بودم که شبیه من نبود، سالهای زیادی طول کشید تا بفهمم من ذره ای علاقه به یادگیری موسیقی ندارم، تا بفهمم ورزشی که میتونم توش خوب باشم شنا نیست، تا بفهمم حتی تیکه کلامایی که استفاده میکنمم برای خودم نیستم و پسِ ذهنم از یه جایی کش رفتم. خیلی سخته بعد ده ها سال یهو بفهمی تو، تو نیستی، بلکه تو حاصل انتخاب های دیگرانی! شاید نمیخواستم هیچوقت موسیقی کار کنم تا اینکه دوستِ مادرم پسرش رو فرستاد کلاس و من، منِ تاثیر پذیرِ احمق(باید شماتت بشه) خودم رو مجبور کردم ۱۵ سال کاری رو بکنم که دوست ندارم، سازی رو بزنم که کوچیکترین علاقه ای بهش ندارم، خیلی سخته که بفهمی تو حاصل تصمیمات دیگرانی و چیزی از تو جز باور هایِ کپی شده مردم وجود نداره، امروز وقتی شمع تولدِ بیست و دو سالگی رو فوت کردم غمی که سالهاست همراهمه رو گذاشتم روی زمین، بهش لگد زدم و تحقیرش کردم، امسال پشت اون پیانویِ لعنتی ننشستم! امسال گل رز نخریدم که همیشه وانمود میکردم از نظرم زیباست، لالهیِ آبی خریدم، ادکلنم رو عوض کردم دیگه شالیز نمیزنم، امسال رختِ دیگران رو از تنم جدا کردم، میدونم میدونم... میدونم هنوزم یه چیزایی هست که در وجودمه و نمیتونم عوضش کنم اما حداقل منفعل نبودم در مقابلش...
شاید حتی اینم تظاهره.
اولین روز از بیست و دو سالگی.
تنها، حزین، مؤقر