صدایِ سجاد افشاریان از گرامافون بلند شده، عودِ Rain forest هم دود کردهام، باران هم میآید، چه روزِ عجیبیست، در خانه قهوه ندارم، یه اندازه یک قاشق تهِ ظرف قهوهیِ ترکِ محبوبم مانده است، کافی نیست، اصلا کافی نیست، بی خیالِ تکمیلِ این روزِ زیبا با قهوه میشوم، نیست دیگر، نداریم، چه میشود کرد؟ چشمانم را میبندم و به افشاریان گوش میدهم:
-حالا من باید برای چَشمهات وان یکاد بخوانم؛ وَ یَقولونَ اِنَهُ لِمَجنون؛
مجنون منم اینروزها در میانِ میانوعده های جنون. و ما هُو اِلا ذِکر للعالمین؛ مجنونم، مرا وعدهی دیداری بده در یک صبح به بوسیدن دستهات. حالا من در خانه راه میروم و هوایی که تو جا گذاشتی را نفس میکشم...
کفش هایم را به پا کردم و خودم را به خیابان انداختم، دستهایم سِر شده بود و نوک بینیام قرمز، نامه را در دستانم میفشردم و با چشم به دنبالِ صندوق پست میگشتم، نگاهی به پاکت نامه کردم و آن را بو کردم، بوی قهوه میداد، قهوهیِ ترکِ محبوبم... نامه را در صندوق انداختم، حالا من باید برای چَشمهات وان یکاد بخوانم.
آخرین روزِ چهارصدودو