وارد مهمونی که شدم انبوهی از رنگ طلایی و سفید زد توی چشمم، جشن قبولی دانشگاه دختر عمه گوهر بود، همه لباس زرد و طلایی پوشیده بودن، آهنگ مسخره ای از اسپیکر پخش میشد و عمه گوهر با لبخند غرور آمیزی از همه با روی خوش پذیرایی میکرد، ثریایِ تپلی مپلی دور از چشم مامانش به شیرینی های روی میز چشم طمع میدوخت و گاهی هم از اقبال بلندش میتونست دو سه تا بخوره، از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون؟ حسام پسر عمو هوشنگ داره با محبوبش پیامک بازی میکنه و زن عمو هم سی ثانیه یه بار بهش چشم غره میره و دندون قروچه میکنه براش. عمه گوهر بعد از دو سه ساعت پُز دخترِ پزشکش رو دادن دلش رضا داد که شام رو بر پا کنه، سفره شام خیلی سریع پهن شد و همه میل کردند، سر سفره عمه گوهر یه نگاهی به من انداخت و گفت: -ثنا جان حالا چرا رفتی رشته ریاضی؟ رشته ریاضی به درد دختر نمیخوره که؟ لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم: +علاقهم برام در اولویت هست. عمه چند تا دیگه سوال هم پرسید و من جواب های کوتاهی دادم و گفت و گو رو هر چه سریع تر تموم کردم، نوبت به جمع کردن سفره رسید و همه بلند شده بودن که کمک بدن برای جمع کردن سفره، حسام هم بلند شده بود و کمک میکرد عمه گوهر بهش تشر زد و گفت: -حسام؟ تو چرا بلند شدی؟ دخترا هستن. انگار عمه گوهر با این جمله آخرین ضربه رو بهم وارد کرده بود، ظرف هایی که دستم بود رو گذاشتم توی سینک و بلند گفتم: +کارِ خونه که دختر و پسر نداره! همه باید کمک کنن، عمه جان شما که نهجالبلاغه همیشه سر طاقچه تون هست دیگه چرا این حرفو میزنید؟ کاری به دعوا ها و مجادله هایی که بعدش پیش اومده و من رو گستاخ خطاب کردن ندارم، میخوام بگم تا زمانی که بعد غذا دختراتون سفره رو جمع میکنن، تا زمانی که بعضی شغل ها رو مردونه میدونید و زنی رو داخلش موفق نمیدونید، تا زمانی که همسرتون در حالت عادت ماهیانه کار های سنگین خونه رو میکنه، تا زمانی که دختر ۱۳ ساله رو شوهر میدید، تا زمانی که زنی رو بر اساس پوشش قضاوت میکنید، حق ندارید به خودتون بگید مسلمان حتی فراتر از اون، حق ندارید به خودتون بگید آدم!
۱۸ بهمن صفر دو.