برای چی زندهام؟ چقدر موفقیت کافیه؟ توی کدوم نقطه دیگه نجات پیدا کردم؟ این رو با هر درجازدن از خودت میپرسی، با هر ملال تکراری و با هر اضطراب دوبارهای، اونهایی که اسب پرورش میدن قلقهایی دارن، یکیش اینه که سوارکار همینجور که روی اسب نشسته با تفنگ شلیک میکنه، اسب میترسه، رم میکنه، دور خودش میچرخه، بعد اسبسوار تفنگ رو نزدیک دماغ اسب میبره تا بوش کنه، بوی گوگرد رو، وقتی آروم شد دوباره شلیک میکنه، اینبار هم اسب میترسه و دست و پا میزنه، باز تفنگ رو نزدیک صورتش میبره، دوباره همون بوی گوگرد، دفعهی سوم که شلیک میکنه اسب باز از جا میپره، اما دیگه دست و پاش رو گم نمیکنه، توی مسیر میمونه، میدونه همون قبلیه، کلوئی ژائه توی دومین فیلمش کنار همهی این تصاویر قصهی سوارکاری رو میگه که بخاطر شکستگی جمجمهش دیگه نمیتونه سوارکاری کنه، از بد روزگار اسبی که پرورشش میداده توی سیمخاردار گیر میکنه و به پاش لطمه میزنه، اسبه و دویدنش، دیگه چارهای نمیمونه جز اینکه خلاصش کنن، دم غروب به خواهر عقبافتادهش، به همصحبت واقعیش میگه لیلی، این بلایی که سر من اومده سر هر اسبی اومده بود باید میکشتنش، اما خواهر حواسش به این حرفها نیست، اون داره با خورشید حرف میزنه، میگه خداحافظ خورشید، فردا صبح میبینمت، و وقتی سوارکار قصه به خواهرش نگاه میکنه فقط یکچیز به زبونش میاد، مواظبتم لیلی، مواظبتم. کسی چه میدونه؟ شاید تمام عمر سئوال رو اشتباهی پرسیدم، شاید موضوع این نیست که برای «چی» زندهام، شاید باید پرسید برای «کی» زندهام؟ تا وقتی هنوز آشنایی هست همهی ترسها همون قبلیه
سبیدو