راستش را بخواهید حضرت معشوق، دلمان برایتان پَر پَر میزند، شما را که میبینیم لب هایمان خودشان را میکشند، قلبمان چُنان تالاپ و تولوپی راه میاندازد که از ترس اینکه کسی بشنود خودمان را مچاله میکنیم، خلاصه که ماندیم در این وادیِ سرگردانی، از یک طرف شما را که میبینیم حرصِ رفتن آبرویمان جلوی حضرت عالی را میخوریم، از یک طرف دیگر شما را که نمیبینیم باید جواب قلبِ سلیطهامان را بدهیم. شما هم که قربانتان بروم نیم نگاهی به این خستهصاحب(قلبمان را میگویم) نمیکنید آن هم آرام نمیگیرد و ما را بیچاره میکند.
عریضه را طولانی نمیکنم، ما دوستتان داریم، شما نمیخواهد به خودتان زحمتِ بسیار دهید، همین که ما را یاد کنید کافیست برایمان.
گل، عود، امضا.
اسفندِ چهارصدودو