مردی بود جوان
با چهره ای در هم گرفته
موهایش زاغی بود و با کت سیاهش هم خوانی داشت
در قطار باز شد و همراه با سه بچه کوچک و شیطون پایش را داخل قطار گذاشت
در قطار آرامش خاصی برقرار بود که با آمدن این سه بچه جو قطار ناآرام شد
پسر کوچولو ها دنبال هم میکردن و خنده کودکانه شان گوش فلک را کر میکرد
مرد روی صندلی آبی رنگ قطار نشست و سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست
زنی که کنار دستم ایستاده بود به همسرش گفت:
-نگاهش کن ببین چقدر بی مسئولیته ، تو مثل این نشیا
پیرمردی که پشت سرم ایستاده بود گفت:
-سرم درد گرفت ، آخه چرا این بچه ها خفه نمی شن؟
هم همه داخل قطار به راه افتاده بود
مردی عصبانی به سمت مرد رفت
-آهای آقا چرا بچه هاتو جمع نمی کنی ؟ آرامش قطار رو بهم ریختن
چشمانش را گشود و نگاهش را به سوی مرد عصبانی انداخت
اشکی گونه هایش را نوازش کرد
با صدایی گرفته گفت:
-ازتون عذر میخوام ، مادر این بچه ها دقایقی پیش فوت کرد و من نمی دونم باید چه جوری به این بچه ها بگم.........
ناگهان جو قطار عوض شد
اخلاق پیرمرد پشت سرم تغییر کرد
????