güneş yildiZ
güneş yildiZ
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

مرد جوان??‍♂️

مردی بود جوان

با چهره ای در هم گرفته

موهایش زاغی بود و با کت سیاهش هم خوانی داشت

در قطار باز شد و همراه با سه بچه کوچک و شیطون پایش را داخل قطار گذاشت

در قطار آرامش خاصی برقرار بود که با آمدن این سه بچه جو قطار ناآرام شد

پسر کوچولو ها دنبال هم میکردن و خنده کودکانه شان گوش فلک را کر میکرد

مرد روی صندلی آبی رنگ قطار نشست و سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست

زنی که کنار دستم ایستاده بود به همسرش گفت:

-نگاهش کن ببین چقدر بی مسئولیته ، تو مثل این نشیا

پیرمردی که پشت سرم ایستاده بود گفت:

-سرم درد گرفت ، آخه چرا این بچه ها خفه نمی شن؟

هم همه داخل قطار به راه افتاده بود

مردی عصبانی به سمت مرد رفت

-آهای آقا چرا بچه هاتو جمع نمی کنی ؟ آرامش قطار رو بهم ریختن

چشمانش را گشود و نگاهش را به سوی مرد عصبانی انداخت

اشکی گونه هایش را نوازش کرد

با صدایی گرفته گفت:

-ازتون عذر میخوام ، مادر این بچه ها دقایقی پیش فوت کرد و من نمی دونم باید چه جوری به این بچه ها بگم.........

ناگهان جو قطار عوض شد

اخلاق پیرمرد پشت سرم تغییر کرد

????

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید