والا داستان به جایی برمیگردد که من نوجوانی بسیار مثبت و اهل درس و مشق بودم.آن دوران که همه ی فکر و ذکرم برآوردن آرزوهای مادرم و پاسخ دادن به تمام فداکاریهای او برای برای رسیدن به موفقیت بود!
البته خیلی هم بلند پرواز بودم و ذهنم درگیر فضا و یا مهندس شرکت گوگل شدن و معروف شدن در کل دنیا بود.
اما به هر رویایی هم که فکر میکردم در نهایت خودم را در هیئت یک استاد میدیدم که آموخته هایم را به دیگران منتقل میکند!
به ریاضی بیش از حد علاقه مند بودم. طوری که شب ها را با هم آغوشی با کتاب های ریاضی به صبح میرساندم و صبح سرمست از آموخته هایم با پای پیاده راهی مدرسه میشدم تا علم خود را به رخ همکلاس های عزیزم برسانم
از قضا بعد از کنکور رتبه ام هم برای معلم شدن چندان بد نبود اما من دوست نداشتم وارد دانشگاه های تربیت معلم شوم.
در سرم رویای دانشگاه آکسفورد را هوا کرده بودم و دلم نمیخواست از خر شیطان هم پایین بیایم.
لا اقل دلم خوش بود که میتوانم در دانشگاه تهران از زیر آن پنجاه تومنی بزرگ رد شوم و وارد دنیای وسیع تری شوم.
اما همه از مادرم گرفته تا معلم های عزیزم به زور من را وادار به ورود ب په دنیای آموزش و پرورش کردند!
و متاسفانه تنها رشته ای که آن سال در دفترچه برای معلم شدن گزینه ی مناسبی بود, رشته ی دبیری فیزیک آن هم در دانشگاهی در تهران بود.
موافقید بعدا ادامه دهم؟
الان باید بروم سراغ تدریس فیزیک