دلم برای یکی دوستام تنگ شد. اسمشو گذاشتم سوشی. یادمه روزای اولی که با هم صحبت میکردیم، هر روز با هم حرف میزدیم. هر روز صبح به هم صبح بخیر میگفتیم و خیلی با هم راحت حرفامونو میزدیم. توی کل مدت آشناییمون یبارم، تاکید میکنم یبارم حرف جنسی بینمون رد و بدل نشد. چه شبایی تا ساعت ۴ صبح به حرفای هم گوش میدادیم. خیلی از زندگیش به من گفت و من گوشش دادم و منم خیلی باهاش حرف زدم. یادمه یه شب از ۸ تا ۱۲ شب یه سره باهاش حرف زدم و کلی با هم خندیدیم. اخرین باری که صداشو شنیدم بهش گفتم من رفتم سر زندگیه خودم و تو هم برو و به زندگیت بچسب. هیچ وقت قسمت نشد ببینمش. دوست داشتیم همو ببینیم. دوست داشتیم با هم بریم گردش و مسافرت. ولی نشد. حتی اینقدر رفیقش بودیم که براش وام ۱۰۰ تومنی جور کردم که بره ماشین بخره و خرید. دلم یهو تنگ شد امروز. تنگ اون روزای خوب و قشنگ. ایشالا هر جا هست خوشبخت باشه و حالش خوب باشه. قطعا که حالش خوب هست. امیدوارم خوب بمونه همش همینطوری.
حیف و صد حیف از بعضی اتفاقا.
آذر، منو ببخش. ببخش از این همه رنجی که بهت دادم.
ببخش....
۱۷ تیر ۱۴۰۳
ساعت ۲۰:۳۶
۱۱۱ح