
حسنا محمدزاده
📚 کتاب یک مشت آسمان
(۱)
دارم خفه میشوم هوا دم دارد
این شهر تو را، فقط تو را کم دارد
آویختهام به بند چشمانم را
از دوری تو هنوز هم نم دارد
(۲)
از این همه اتفاق، نگذر ساده
برگرد ببین قناریات جان داده
سقفی که همیشه سایبانت بوده
در پنجهی موریانهها افتاده
(۳)
غمناک شبیه آخرین لبخند است
چشمان زنی که پاک و بیمانند است
بردار بساط خیمهشببازی را
دنیای عروسکت به یک نخ بند است
(۴)
چشم تو پر از هوای دوری شده است
کارم همهی عمر صبوری شدهاست
حس میکنم این فاصلهی یک قدمی
اندازهی شصت سال نوری شده است
(۵)
از سر گذراندهام زمستانت را
تا زنده کنم خندهی گلدانت را
هر وقت دلم به مرز تردید رسید
رو کرد گذرنامهی چشمانت را
(۶)
همکاسهی آه و بیقراری شده است
از دست نگاهها فراری شده است
یک مشت پرِ ریخته دارد در خود
این سینه که لانهی قناری شده است
(۷)
بر قلهی من پرچمی افراشتهای
انگار تو هم حال مرا داشتهای
برگرد ببین درخت سیبی شدهاست
آن دانه که در سینهی من کاشتهای
(۸)
روییده به جای کاجمان چوبهی دار
خونین شده دست باغ با زخم انار
آویخته پاییز کبوترها را
از شاخه ی خشکیده و تبدار چنار
(۹)
از باغ، انار تازه چیدن ممنوع
از روزنهها نفس کشیدن ممنوع
دیدند قناری به قفس خو کرده
بر شاخه نوشتند پریدن ممنوع
(۱۰)
یک مزرعه مانده و مترسکهایش
جان دادن تلخ کفشدوزکهایش
آنجا که به زور خشکسالی، لبخند،
خشکیده کنار لب کودکهایش
(۱۱)
از بیخبریهای جهانی میگفت
از آتش و دودِ دودمانی میگفت
این قصهی تا همیشه تکراری را
یک پوست برای استخوانی میگفت
حسنا محمدزاده
