ویرگول
ورودثبت نام
Zahra.shams
Zahra.shams
Zahra.shams
Zahra.shams
خواندن ۵ دقیقه·۸ ماه پیش

حسنا محمدزاده شعر نو

حسنا محمدزاده - شاعر معاصر
حسنا محمدزاده - شاعر معاصر


قسم

به ارواح زن‌های مدفون در آیینه‌ام

به خاكِ قناریّ جان‌داده در سینه‌ام

به خاکستر بوسۀ مرده‌ام

به پروانگی‌های نشمرده‌ام

به آغوشِ ـ دور از تو ـ پژمرده‌ام

قسم خورده‌ام

به خون تو در رگ‌رگِ خانه‌ام

به جای سرت روی بازوی دیوانه‌‌ام

به موی پريشانه‌ام

به عکس تو در نی‌نیِ چشم‌هام

به لحن صدایت که پنهان شده در صِدام

به نامت که پیوند خورده به غم

قسم خورده‌ام

قسم خورده‌ام با غزل‌های آتش‌به‌جان،

عبورت دهم از حصار زمان و مکان

تو در زرورق‌های ابیات، پیچیده‌ای

چنان هدیه‌ای می‌رسی دست آیندگان

خصوصی‌ترین لحظه‌هامان بدل شد به شعر

تو از خلوتی برملا ریختی در زبان

تراشیده تندیس زیباییَت را قلم

نشانده لب کوچه‌ای دور در لازمان

تو را جمله‌ها بی‌بهانه بغل کرده‌اند

لبالب شده دفتر از بوسۀ ناگهان

حسودم؛ اگرچه پس از قرن‌های مدید

که هرلحظه در جلوه‌ای پیش چشم زنان

چهل واژه ـ چل کفتر جَلد ـ محو تواَند

خوشا پرکشیدن به سویت، ضریح نهان!

تو را خلق کردم نه از گِل، که از حرفِ دل

خدای تواَم

پس مرا از ته جان، بخوان!

الفبا اگر عاشق چشم‌هایت نبود،

چگونه در الفاظ می‌ریختم نور را؟!

چگونه برای تو تشریح می‌کردم این شور را؟!

📚 حسنا محمدزاده شعر منتخب از کتاب زن آتش
حسنا محمدزاده
حسنا محمدزاده


مرده‌ريگ

با فرشته‌های روی شانه‌ام

ـ دو ساعت است ـ

حرف می‌زنم

با فرشته‌های شانه‌ام

که واژه‌هایشان،

اثیري است

با فرشته‌ها که خصلت صدایشان

شرم و سربه‌زیری است.

گفته‌ام برایشان که چشم‌های تو کبوترند

گفته‌ام که روز و شب در آسمان خانه می‌پرند

گفته‌ام حباب‌های کهنۀ مرا شکسته‌ای

گفته‌ام نگاه‌های بی‌بهانه‌ات تلنگرند

گفته‌ام برایشان که ناز موی بستۀ مرا

هیچ‌جا به قدر دست‌های خسته‌ات نمی‌خرند

دیده‌اند شب‌به‌شب که چند رودخانه جاری است

از حوالی دو گونه‌ام که تا خودِ سحر ترند

زادۀ هزارۀ گلوی خشك من نبوده‌اند

بغض‌های تلخ، مرده‌ریگ قرن‌های دیگرند

راستی چه می‌شوند؛

چشم‌های من بدون دیدنت؟!

چشم‌های من که بر صلیب‌های زندگی، پیمبرند

چشمهای من

ـ همین دو بومِ رنگ‌رنگِ دوره‌گرد ـ

چشم‌های من که نسخۀ اصیل شام آخرند.

📚 حسنا محمدزاده شعر منتخب از کتاب زن آتش


حسنا محمدزاده مولف کتاب زن آتش
حسنا محمدزاده مولف کتاب زن آتش


آواز لال

چیزی نمی‌فهمم

از زندگی، از مرگ، از دنیای دیگر، از...

... از عقد دخترهای مرده با درخت گز

در داستان‌ها آمده: این رسم رازآلود،

رمزی برای زادن و پربار بودن، بود

آنجا که زن‌هایش،

خورشید را در چشم‌هاشان سِقط می‌‌کردند

آنجا که می‌گفتند: زنها بندۀ مَردند

جایی که مرغانش،

آوازهای لال می‌خواندند

... در مزرعه‌ها گردۀ کوری می‌‌افشاندند

آیینه‌ای شرقی، نشانم داد:

در چشم عالم شکل ابلیسم

حق است اگر دارد بریده می‌شود گیسم

در آینه دیدم که کفرم، رذلِ بی‌دینم

خلوتسراي رقص و آواز شیاطینم

در آینه دیدم پر از واژه‌ست شش‌سویم

دنیا تمامش آفرین، من عینِ نفرینم

دیدم گلی خشکم که عطری سرنگون دارد

دیدم خودم را از هزاران شاخه می‌چینم

آیینه گوری شد مرا در خویش خوابانید

آیینه دستی شد ـ به حیرت ـ داد تلقینم

هم چشم‌هایم گوش شد، هم دست‌وپایم، گوش

آهسته گفت: ای زن، به لبخند تو بدبینم

مشتی زدم، آیینۀ اوهام پرپر شد

دستِ نوازش‌مسلکی آمد به تسکینم

از لابه‌لای خرده‌های شیشه جمعم کرد

دانست از لحنم که روح مرغ آمینم

از پلّه‌‌های راز، دارد می‌برد بالا

ـ هر نیمه‌شب ـ نوری، مرا با پای چوبینم

..آسوده می‌رقصد

هم‌صحبت آیینه‌های ماه و ماهور است

گیسوی من نور است...

📚 حسنا محمدزاده شعر منتخب از کتاب زن آتش


ردّ پا

سگرمه‌های خیابان همیشه درهم بود
که ردّ پای تو در داستان من کم بود

من و صدای تو سنگ صبور هم بودیم
تمام روز سرش روی زانوانم بود

به ریشه‌های صدای تو تیشه می‌زد باد
برای دیدن ویرانی‌ام مصمّم بود

دهان بسته‌ی من روی خاک می‌افتاد
پر از صدای تو بود و چقدر مبهم بود!

چقدر قلب مرا می‌فشرد در مشتش!
چقدر نبض صدای تو نامنظم بود!

طناب بسته به دور دهان پنجره‌ها
فشرده می‌شد و جانم به قدر یک دم بود

قبول دارم حق با غذای سوخته‌است
قبول داری دلتنگی‌ام جهنّم بود؟!

(همیشه عاشق اویم که خون و پوست نداشت
فقط برای بهشتِ دلِ من آدم بود)

شبی که فاتحه‌ی بودن مرا خواندند
هنوز حلقه‌ی بی‌مهری تو دستم بود.


📚حسنا محمدزاده شعر منتخب از کتاب پری روز

حلول

آورده بود مملکتم را به دست، او
تاجی به سر نهاد و به تختی نشست، او

در من حلول کرد؛ سپس یك نفر شدیم
سنگی مرا نشانه گرفت و شکست، او

(سنگی زدند، پخش زمین شد تمام من
غلتید روي خاك، هجاهاي نام من
آیینه‌پاره‌هایی از او ریخت هر طرف
پر شد خلوصِ زیستن از ازدحام من

از لحظه‌هاي ریختنم سبز می‌شد او
از تکّه‌تکّه‌هاي تنم سبز می‌شد او
با هر قدم بهار می‌آمد به صورتم
از دامنم، از آمدنم سبز می‌شد او ‌‌

من گوش بودم، او: تپش لحظه‌هاي من
او: لهجۀ تبسّم و لحن صداي من
او: رقص صوفیانۀ باد و #سماع نور
در خانقاهِ خلوتِ موي رهاي من

من: آستین خالیِ دنیا و 
                               دست: او
صدها هزار چشم غزل‌خیز مست: او
ابلیسِ عشق‌مسلكِ خانه‌به‌دوش: من
قالو بلی‌يِ اوّلِ عهدِ الست: او)

من: معبدي پر از هُبل نیمه‌سوخته 
مسجد براي این‌همه یکتاپرست: او

هفت‌آسمان اسیر منِ بادبادك است
از بس که نخ به پاي جنونم نبست، او

حالا مریدِ پنجره‌هاي گشوده‌ام
یك مردِ ساده نیست؛ مراد من است او



📚 حسنا محمدزاده شعر منتخب از کتاب زن آتش


حسنا محمدزاده
حسنا محمدزاده



معذرت خواستم از تک‌تک انگشتانم
که مکلّف شده بودند به لمس روحت
به برانگیختن چند نبی،
از دلِ اندوهت
که نفس‌های تو را لمس نکردند
صدایت را هم
لحن خیس مژه‌هایت را هم

معذرت خواستم از حنجرۀ خاموشم
معذرت خواستم از خستگیِ آغوشم
از دو تا گویِ طلایی که لب آینه‌اند
که تو یک بار نیاویختی‌اش از گوشم

... از نگاهم که نشد،
به تن بی‌تپش باغچه روحی بدمد
... از نگاهم که نشد
یک شب اندازۀ صدسال به تو خیره شود

معذرت خواستم از خانه که حتّی یک ‌روز
نچشیده مزۀ نام مرا از دهنت
که نبوییده مرا لحظه‌ای از پیرهنت

شکل هذیان شده‌ام تب دارم
خانه خوابیده و من بیدارم
خانه خوابیده و بازویش زیر سر توست...

📚حسنا محمدزاده، شعر منتخب از کتاب زن آتش



بساز کعبه‌ای از من
           - منی که خشت‌ام و گِل -
(نه خشت و گل، که تمامم دل است بر سر دل)
پس از طواف تنت قبله‌گاه خواهم شد

نه گوش خواهم بود و نه مو،
         نه دست و زبان
نه پا و سینه ‌و آغوش تشنه‌ی تو،
              نه جان
که پای تا سر پیشت نگاه خواهم شد

حسنا محمدزاده / زن آتش


حسنا محمدزاده
حسنا محمدزاده







شعر عاشقانهشعر نو
۱
۰
Zahra.shams
Zahra.shams
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید