Karma
Karma
خواندن ۱۰ دقیقه·۸ ماه پیش

استار شو ( پارت 1 )*با تغییر


خب سلام سال نوتون مبارک امیدوارم امسال همونی باشه که خیلی وقته منتظرشین ;)

من پارت اول خاطرات دانشگاهم و با یه عنوان دیگه منتشر کردم اما تغییرش دادم و این یک داستان دیگه ست که بهتره اول این و بخونین دیگه هم بحث نباشه همین که من گفتم ایششش😂😂 ( ایشون خود درگیری مزمن داره شما به خودت نگیر :)) خب من همیشه با موزیک می نویسم چه غمگین چه شاد :))



https://www.aparat.com/v/RU28x

_بچه ها کی پایه ی چاییه ؟

همه با هم : من

اولین روزی بود که از اون خوابگاه کذایی بیرون اومده بودم و خیلی خوشحال بودم که دیگه قرار نبود شب و اونجا بخوابم تمام اون نه روزی که اونجا گذروندم نه سال برام گذشته بود هیچ وقت اون روزی رو که تنهایی رفتم خوابگاه دیگه و ازشون راجع به اتاقا و تختای خالیشون پرسیدم یادم نمیره اون موقع خانم رحیمی نامی سرپرست بود از اون موقع تا الان هزار تا سرپرست اومدن و رفتن این میزا به کسی وفا نمی کنه به جزززززز میس سلیمانی ملقب به سلی :))

اون روز هوا خیلی سرد اما حال و احوال من از اون سرد تر انگار تو قلبم دوباره زمستون شده بود همین اول راه با یک مشکل خیلی بزرگ مواجه شده بودم که توانایی حلش و نداشتم یعنی کسی به حرف من گوش نمی کرد از روی اجبار و عجله و اینکه کسی و جایی رو نمی شناختم خوابگاهی اتاق گرفته بودم که شهره ی شهر بود به بی نظمی و هزار تا وصله ی ناجور

حالا مامان و بابام رفته بودن و من تنهای تنها شده بودم و با یه چالش بزرگ مواجه شده بودم ساختمون تازه ساخت بود و کارگرا خبرشون هنوز داشتن کار می کردن تو حموم و سرویس بهداشتی آب گرم نبود و از اون بدتر هیچ نظارتی روی بچه ها نبود

و من بچه مثبتی که به عمرم سیگار و قلیون از نزدیک ندیده بودم تا دلتون بخواد تو اون خوابگاه دیدم و جالب تر اینکه سرپرستم چندان مشکلی با این قضایا نداشت یادمه حتی یه بار بدجوری باهاش بحث کردم و اون روم و بالا آورده بود که خودمم تاحالا ندیده بودمش

خلاصه که یه روز که از دانشگاه بر می گشتم خوابگاه بعد از کلی کلنجار رفتن با خانواده به این نتیجه رسیده بودم برم خوابگاه دیگه رو ببینم شاید پرشدن اتاقا شایعه ای بیش نبود و منم قبول کردم و بی رغبت ایستگاه بعدی پیاده شدم و دنبال دوستم تا خوابگاهشون رفتم وارد سر پرستی شدم یه خانم جوون نشسته بود که چهره ی خیلی مهربونی داشت و با دیدنش خود به خود اون اخم بین دوتا ابرو هام از بین رفت و یه لبخند جاش و گرفت خیلی خوش برخورد بود

_ببخشید اینجا اتاق خالی دارین ؟

خانم رحیمی _ بزار ببینم فکر نمی کنم تاجایی که یادمه همه تختامون پر شدن

_ممنون می شم اگر یه نگاهی بندازین

خانم رحیمی _متاسفم ولی تخت خالی نداریم

_ولی آخه خود خانم سلیمانی گفتن اتاق شیش نفره خالی دارین

خانم رحیمی_ من اینجا تخت خالی نمی بینم همشون رزرون

_خیلی ممنون

شمارم و دادم که اگر جای خالی جور شد باهام تماس بگیرن

با اعصاب داغون اومدم بیرون و تا خود خوابگاه آهنگ getting older بیلی رو گوش کردم و کم مونده بود بزنم زیر گریه صدای ماشینا نمی زاشت نیمچه صدایی که از هندزفری خرابم به گوش می رسید و بشنوم وقتی به خوابگاه رسیدم خیلی حالم خراب بود ( کاش تو خوابگاه ها یه اتاقی می ساختن که فقط بری گریه کنی و هیچکسم نبینه :)

همون لحظه گوشیم زنگ زد

_حتما مامانه حالا چی بگم بهش پوفففف

گوشی رو برداشتم که جواب بدم دیدم شماره ناشناسه

ناشناس_خانم رستمی نژاد ؟

_بله بفرمایید

_ رحیمی هستم از خوابگاه نور

_ بله بفرمایید خودم هستم

رحیمی _ همین الان یک نفر انصراف داده اگر مایلین تخت و رزرو کنین پولش و واریز کنین

بالاخره جور شد یوهاهاهاها
بالاخره جور شد یوهاهاهاها


این تماس همانا و استار پارتی ای که تو دلم راه افتاده بود همانا وقتی به مامانم گفتم میگه بابات می خواست همون شب راه بیفته بیاد وسایلت و جابجا کنه من نزاشتم😂 آخه از جزئیات ماجرا خبردار بودن که چه گندکاری هایی می کردن داخل اون خوابگاه جناب نسبتا محترم ایکس که صاحب اون خوابگاه بودن داخل دانشگاه هم پارتیشون کلفت بود ولی من و چندتا از بچه هامون آبرو نزاشتیم براش اونقدر که رفتیم اعتراض کردیم😂 و کلاغه خبر رسونده بود که این اواخر هم پلیس مسائل مربوط به خوابگاه و پیگیری کرده و ایشون مجبور بودن پاسخگوی این همه دانشجو باشن روز آخر هم من یه دعوای خیلیییی شیرین با سرپرست کردم و هرچی دلم خواست بهش گفتم و روح و روانم و به آرامش دعوت کردم

سرپرست نسبتا محترم _ خانم شما داری به من توهین می کنی

_ آره دقیقا دارم بهت توهین می کنم نوش جونت

بعدم مادر پدر گرامی و هدایت کردم به خوابگاه دیگه

_ بچه ها دارچینم بریزم تو چایی ؟

صبا _ آخ دمت هات طبعش گرمه خوبه منم نبات دارم می چسبه بزنیم تو رگ

از وقتی اومدم این خوابگاه آخر هفته ها رو با نرگس و صبا غذا درست می کنیم البته معمولا من و نرگسیم چون صبا صبحا دیر از خواب بیدار می شه و کلا با نیست ( با ما به از آن باش که با خلق جهانی :)) من تو یه اتاق دیگه افتادم اتاق 7 یه اتاق 6 نفره که به گفته ی شاهدان عینی بزرگترین اتاق اون خوابگاه درپیت بود ( کلا خوابگاهای خودگردان وضعیت جالبی ندارن ) با پنج نفر دیگه هم اتاق بودم و معمولا تو اتاق نبودم من بیشتر اتاق نرگس و صبا اینا بودم هم کلاسی ها و هم رشته ای هام

اون اوایل اون قدر دلم می گرفت و از نظر روحی تحت فشار بودم که توانایی این و نداشتم که تنها بمونم منی که عاشق تنهایی و تاریکی بودم حالا به سرحدی از حال خرابی رسیده بودم که یه لحظه هم از کنار بچه هامون تکون نمی خوردم افسردگیم دوباره داشت بر می گشت حتی گاهی خیلی ناگهانی بین گفت و گوهامون و خنده هامون حال و هوای دلم ابری می شد و هوای گریه پیدا می کردم ولی امان از این غرور لعنتی!!! خیلی بد می شد بقیه ببینن بی دلیل گریه می کنم ولی ... یه وقتایی پنهان کردنش خیلی سخت می شه یه وقتایی تظاهر به اینکه خوبی یک بازیگر ماهر و می طلبه اونجا تو اون نقطه ی زمانی بود که نشد و اون مرزه شکسته شد

بچه ها دورم و گرفتن و مدام ازم می پرسیدن چی شده و من پاسخی نداشتم فقط گریه می کردم چی می گفتم بهشون ؟!! اینکه حال بدم به خاطر اون همه حرفی بود که رو دلم سنگینی می کرد ؟ اینکه نمی تونم اون چیزی که واقعا تو دلمه رو به زبون بیارم ؟ (خوابگاه بدترین جا برای یک درونگراست ) یا اینکه دلم یه هوای بارونی و یه موسیقی بیکلام و تنهایی و تاریکی رو می خواد ؟ کدومشون قرار بود درک کنن ؟ صبا که همه ی زندگیش راجع به روسیه تحقیق کرده بود و چپ می رفت راست می رفت آهنگای روسی گوش می کرد ؟ یا نرگس که همیشه تا کمر تو گوشی بود و یک آرمی درجه یک بود ؟ یا سمانه که همه ی فیلمای کره ای رو زیر و رو کرده بود ؟ کدومشون قرار بود این تمایل ذاتی من به تنهایی رو درک کنن ؟ هرجا می رفتم یه نفر بود هیچ جایی نبود که بشینم و فقط فکر کنم به قول مشاورم هیچ مکان امنی برای خودم نداشتم

از درک شدن توسط دوستام صرف نظر کردم و فقط خودم و تو آغوش سمانه غرق کردم که شاید یکم آروم بشم شاید یکم از التهاب اون روزای جهنمیم کم بشه

_خب بچه ها ماگ هاتون کجاست بیارین صبا تو هم نبات بیار

نرگس _من نمیخورم بچه ها

طبق معمول مامان نرگس ساز مخالف زد

همیشه ساز مخالف می زنه:/
همیشه ساز مخالف می زنه:/


همه بهش می گن مامان نرگس مامان هممونه آخه 😂 همیشه مثل مامانا رفتار می کنه حتی قیافشم شبیه ماماناست😂 مثلا وقتی می خوایم از خیابون رد بشیم دست من و میگیره می گه می ترسم یا همیشه آخرر هفته ها کمکم می کنه غذا درست کنیم و من همیشه رفتار هام مثل بچه آخر خانواده بوده دقیقا همون چیزی که هستم همون قدر سرکش و از زیر کار دررو و شاید مغرور ( وهزار تا صفت خوب دیگه که در این مقال نمی گنجه چون من ذاتا آدم متواضعی هستم 😂)

_ بچه ها می گم چرا رضا تو این عکسش شبیه شیطان رجیم افتاده

گوشیم و رو به بچه ها گرفتم و نشونشون دادم

رضا استادجانورشناسیمون بود یه ذره سختگیر بود به خاطر همین نصف بچه های کلاس باهاش لج بودن ما رضا جونور صداش می زدیم 😂

اشاره ی من به عکس جناب استاد همانا و خنده ی بچه ها همانا

سمانه دلش و گرفته بود و روی تخت فاطمه داشت غلط می زد و ازمون خواهش می کرد دیگه نخندیم چون دل درد شده بود نرگسم خودش و به در و دیوار می کوبید از خنده منم نمی تونستم خودم و کنترل کنم مدام می خندیدم انگار هورمونای سروونین مغزم افسارگسیخته شده بودن 😂😂هی خنده هامون قطع می شد و به همدیگه قول می دادیم دیگه نخندیم و باز دوباره یک جرقه مثل ترک دیوار باعث می شد اون بازی کثیف دوباره شروع بشه 😂😂به معنای حقیقی کلمه دیوونه شده بودیم

درسته عکس رضا واقعا شبیه شیطان رجیم بود 😂ولی واقعا این حجم از خنده رو نمی تونست توجیه کنه 😂

همون لحظه ریحانه در اتاق و باز کرد : بچه ها یکم پیاز دا.....یا خدا چه تونه نشئه این؟ 😂

من در حالی که داشتم از خنده زمین گاز می زدم _ پیازام تو یخچالن بردار

نرگس _ اوسکول مگه پیاز و تو یخچال می زارن 😂😂

_ آخه پیازام گرمشون بود می خواستم خنک شن داشتن عرق می کردن 😂😂😂

نرگس _ چرا تو یخچال گذاشتی میاوردی من فوتشون می کردم خنک می شدن 😂😂😂😂

_ نه دیگه گفتم فوتات حیفن تموم میشن 😂😂😂😂

(استیکر خنده هایی که میزارم نشون دهنده ی اینه که دقیقا به همین میزان داشتیم می خندیدیم😂)

صبا _ بچه ها بایرام و نگا شبیه شهیدا شده 😂😂😂😂

صبا در حالی که عکس پروفایل استاد ادبیاتمون و نشونمون می داد چاییش و هم می زد و می خندید

_بچه ها اگه ما از خاکیم چرا می ریم حموم گل نمی شیم ؟😂😂😂😂😂

بچه ها همه با هم _😂😂😂😂😂😂

وقتی نشئگی از سرمون افتاد به فکر فرو رفتیم

سمانه _ بچه ها چی شد کارمون به اینجا کشید ؟

نرگس با حالت اندیشمندانه ای _ همش بعد از چایی مژده شروع شد انگشت اتهام هموارره به سمت اوست

من ؟ ساقی؟ آره دقیقا درست فکر کردی فلفل نبین چه ریزه :))
من ؟ ساقی؟ آره دقیقا درست فکر کردی فلفل نبین چه ریزه :))


صبا _ مژده راستش و بگو چی ریخته بودی توش ؟😂😂😂

من که هنوز نشئگی از سرم نیفتاده بود گفتم

_ هیچی پاک کن سیاه انداختم توش ( چایی نبات و پاک کن سیاه دیگه خودتون بفهمین 😂😂)

و دوباره خنده (again and again and again :)



و از اون روز این جانب وظیفه ی خطیر ساقی خوابگاه و به دوش کشیدم و چایی های من تا مرز مشرق زمین به شهرتی وصف نشدنی دست یافتند به گونه ای که حتی استادامون هم متقاضی چایی های این بنده حقیر هستند😂😂



خودمم نمی دونم چه طوریه که وقتی چایی می خوریم به این حال و روز میفتیم من حتی چاییمم عوض کردم ولی بازم همون وضعه 😂 اصلا تو اتاق جدیدم هم که اومدم بچه ها می گن مژده ما قبل از اینکه تو بیای این قدر اوسکول نبودیم چایی تو ما رو به این فلاکت کشیده 😂

تا یک استارشو دیگه فعلا :)


~•°stargirl°•~





خوابگاهبی نظمیعکس پروفایلخانم رحیمیخاطرات دانشجویی
Born of darkness, condemned to silence ✨🌙[{~•°stargirl°•~}]
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید