_وااااای خدااااا بچه ها یه لحظه وایستین این خوجمله رو ببینین 😍 خیلی قشنگه همیشه دوست داشتم یه گردنبند سیاره داشته باشم که برام یه نشونه باشه یه چیزی که من و یاد بزرگترین رویای زندگیم بندازه 😍
سمانه _ خب بگیرش بزار بپرسم چنده
_ نه ولش فعلا نمی تونم بگیرمش چیزای واجب تری هست ولی یه روز میام می گیرمش
سمانه _ اوکی
یکشنبه ۹ اردیبهشت
ساعت 3:30
کلاس فیزیک شروع شده بود و من از فرط خستگی داشتم غش می کردم ، از حرفای استاد هیچی نمی فهمیدم ، حاجی فارسی حرف بزنم i don't get it
خیلی داغون بودم چند روزی بود که با یکی از بچه ها به هم زده بودم ، دعوامون نشده بود ولی به شکل کاملا ماورائی دیگه باهم حرف نمی زدیم وایب خوبی ازش نمی گرفتم انگار با نگاه هاش می گفت ازت ناراحتم ولی زبونش حرفای دیگه ای می زد
_نه عزیزم چرا باید ازت ناراحت بشم
استادمون رنگ صورتش قرمز شده بود و به شدت گرمش بود در حالی که من از سرما دستام یخ زده بودن
استاد _ ظهر قهوه خوردم از اون موقعه که حالم مساعد نیست
ریحانه _ استاد عموی من چند روز پیش قهوه خورده بود راهی بیمارستان شد
بچه ها همه خندیدن حتی استادم خندید ولی خنده دار نبود چون خودمم یکی از قربانیان قهوه بودم حساسیت عجیبی به قهوه دارم و وقتی که قهوه می خورم تنگی نفس می گیرم ولی اون روز از روی انزجار مجبور شده بودم قهوه بخورم آخه زشته وقتی با یکی می ری کافی شاپ هیچی سفارش ندی چون من رژیم بودم هیچی نمی تونستم بخورم
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با استاد راضی شد بعد از دو ساعت فیزیک.خوندن و تا مرز انفجار مغز رفتن یک بریک تایم بده همه ی بچه ها رفتن بیرون و من موندم و رفقا نرگس و ریحانه و استاد
وضعیت روحی خوبی نداشتم و کسی این و نمی فهمید ، گاهی شده بود بچه ها می گفتن چه قدر بی حالی ، رنگت پریده ، بمیرم الهی عزیزم تو چت شده ، ولی همش دروغ بود باور نکنین فقط خودم بودم و تیشه ای که داشت روحم و از ریشه می کند ، دیگه هیچ حسی نسبت به هیچ چیز نداشتم بین خودمون بماند ولی همش تظاهر بود ، همش....
Lucky lucky girl she's got marriage to a boy like you
گوشیم زنگ زد و همه چرتشون پرید (همه از جمله خودم نرگس ریحانه و استاد)
گوشیم و برداشتم و بیرون رفتم سمانه بود که زنگ زده بود عجیب بود حتما پشت در مونده بود
_جانم سمانه
_مژده کجایی
_سر کلاسم چه طور ؟
_ببین کلاس تموم شد جایی نرو سریع خودت و برسون خوابگاه
_چیزی شده سمانه ؟ دارم نگران میشم
سمانه_ نه چیزی نشده فقط سریع بیا جایی نرو
_اوکی
دلشوره ی عجیبی به جونم افتاد چه اتفاقی افتاده بود سمانه انگار عصبی بود
سر کلاس نشستم ذهنم درگیر بود و با تماس سمانه اوضاع بدتر هم شده بود دیگه تو یک عالم دیگه سیر می کردم ، هیچی حالیم نبود فقط مثل ربات داشتم نوشته های پای تخته رو کپی می کردم تو جزوه م گوشیم رو سایلنت بود و دیدم تو دستم داره زنگ می خوره زهرا بود هم اتاقی دیگه م بیشتر نگران شدم بلند شدم و از کلاس بیرون رفتم
_جانم زهرا
زهرا داشت پشت تلفن گریه می کرد
زهرا _ مژده زودتر بیا دارم می میرم 😭😭 با سمانه دعوام شد و هرچی از دهنش در اومد به من گفت بعدم رفت بیرون و نیومد تو اتاق 😭😭😭
_زهرا آروم باش من وسط کلاسم تموم بشه میام سر چی دعوا کردین ؟
زهرا _ حالا اومدی بعدا می گم فقط زود بیا من این و می کشم😭
تلفن و قطع کردم و به دیوار سالن تکیه دادم ، ظرفیتم تکمیل شده بود از وقتی عید تموم شد و پام و تو دانشگاه گذاشتم از زمین و زمان برام می بارید ، دلم می خواست زمان همونجا متوقف بشه و من تو اون نقطه از زمان و مکان برای همیشه دفن بشم ، بیرون و نگاه کردم هوا بهاری بود ، نسیم خنکی شکوفه های صورتی درختارو تکون می داد ،
دلم گرفت ، تو یه لحظه دنیا جلو چشمم تیره و تار شد ، دیگه ذوق و شوق خاصی برای تولدم نداشتم ، همیشه اون روز خاص برام مفهوم خاصی داشت ، روزی که دنیا تصمیم گرفت روی من سرمایه گذاری کنه ، شاید برای تغییر ، شاید برای زندگی ،شاید برای ساختن ، الانم معنی خاصی داره ، روزی که دنیا تصمیم گرفت یک عروسک خیمه شب بازی دیگه خلق کنه که به خودش اثبات کنه آره ، منم می تونم ، اوکی قبول تو خوبی که داری خودم و زندگیم و زندگی میلیارد ها نفر و تو این خراب شده ی بی در و پیکر کنترل می کنی .
(نه تمومش کن لعنتی دیگه بسه ، تو نباید به این چیزا فکر کنی ، تا اینجاش و اومدی بقیشم می تونی ، تا اینجاش و تونستی می دونم دوست داری فرار کنی ، دوست داری خودزنی کنی ، از خودت متنفری ، می دونم دوست داری داد بزنی و همه ی این تمایلات دیوانه وار و داری درونت یه گوشه ای برای خودت دفن می کنی ، می دونم فقط یک رویا تو رو به این دنیا متصل کرده ، پس سلامتی رویامون )
یه لبخند تلخ زدم و دوباره به حیاط دانشگاه و شکوفه های صورتی درختا چشم دوختم
_سلامتی خودمون و رویامون
وارد کلاس شدم ، استاد هنوز داشت تدریس می کرد و من با همون تن خسته روی صندلی خودم نشستم و فقط به صدای پرنده ها گوش سپردم ، فراموشی دردناکه ، مخصوصا وقتی کسایی که روزی عاشقشون بودی روز تولدت و فراموش می کنن ، دردناکه و این تنها گذر آدم های زندگیمون رو نشون می دن ، آدمایی که قبلا تولدم و تبریک می گفتن الان دیگه نیستن و آدمای الان ، قراره نباشن
ساعت 5:45
بالاخره اون کلاس کذایی تموم شد
ریحانه _ مژده منم میام خوابگاهتون می خوام از اون چاییای مخصوصت مهمونم کنی 😉😂
_بیا عزیزم یه سماور چایی می دم بهت 😂
سوار اتوبوس شدیم و آهنگی که تازه دانلود کرده بودم و پلی کردم
دم غروب بود و من طبق معمول بی قرار تر از هر تایمی در طول روز بودم ، ضربان قلبم و می شنیدم و این جمله تو ذهنم تکرار می شد
we're children of the sky , flying up so high
به چشمای خورشید خیره شدم
_فردا میبینمت بی وفا ، شایدم ندیدمت
let me be that one to find the brightest sun
رسیدیم ایستگاه اتوبوس و با ریحانه جلو خوابگاه پیاده شدیم گوشی ریحانه زنگ خورد
ریحانه _ مژده جان تو برو من با مامانم حرف بزنم میام
_اوکی
خوابگاه خلوت بود ، بیشتریا سر کلاس بودن ، وارد اتاق شدم ، به هم ریخته و آشفته بود ، زهرا از اون آشفته تر
زهرا _ مژدههههه به سمانه می گم ظرفات و بشور برداشته هرچی از دهنش در میومد به من می گه اصلا شعور نداره 😞😞
بغضم و فرو خوردم ، از ته قلبم ناراحت بودم که مجبور باشم بین دوستام طرف یکی رو بگیرم
_الان کجاست سمانه ؟
زهرا _نمیدونم هرچی از دهنش در اومد گفت بعدشم رفت بیرون نمیدونم کجا رفت
_باشه ، ولش کن الان دوتاتونم اعصابتون خورده یه چیزی تو گفتی یه چیزی اون دعوا بالا گرفته هر وقت آروم شدین راجع بهش حرف می زنیم
زهرا _ من دیگه نمیتونم تحملش کنم باید از این اتاق بره 😩
_تو الان خسته ای ولش گفتم شب راجع بهش حرف می زنیم به تفاهم می رسیم
بلند شدم که برم پیش سمانه ببینم در چه حالیه
زهرا _مژده می شه بشینی همینجا
_ باشه عزیزم
چند ثانیه ای نشستم و در سکوت به پنجره ی اتاق که آخرین باریکه ی نور خورشید اون روز و نشخوار می کرد چشم دوختم ، همون لحظه در باز شد و سمانه وارد شد ، پشت سرش فاطمه و نرگس و ریحانه وارد شدن ، ریحانه تو دستش یه کیک صورتی خیلی خوشگل بود با پروانه های صورتی و یک شمع خیلی قشنگم روش بود ، بعد یهو زهرا زد زیر خنده و اونجا بود که تازه فهمیدم جریان چی بوده ...
_بچه ها ناموسا من قلبم ضعیفه این کارا رو نکنین باهام 😂
اون لحظه دلم می خواست از ته قلبم گریه کنم ، اینکه بدونم اونقدری براشون اهمیت داشتم که بخوان اینجوری سورپرایزم کنن یکی از رویاهام بود ، اون شب یکی از رویاهام و تو دفترخاطراتم خط زدم و با لذت از طعم شیرینی موقت کیک تولدم کنار دوستام لذت بردم ، اون شب یادم رفت که رژیم بودم یادم رفت که قرار بود به نبودن فکر کنم ، بین همه ی اون شبای جهنمی یه شب یادم رفت که آدما موندنی نیستن ، پریدم و تک تکشونو بغل کردم و بوسیدم و بعد سمانه کیک و جلو روم گرفت
سمانه _ آرزو کن
فاطمه _ شوهر خوب پیدا کنم 😂
نرگس _ الان میگه فضانورد بشم 😂
و اما ذهن من _ همه ی آدمایی که تو این اتاقن به همون شادی ای برسن که امشب به قلب من بخشیدن ❤️
و بعد شمع خاموش شد ، و همه ی افکار اون روزم همراه شمع تولد بیست سالگیم خاموش شدن
سرم و که برگردوندم سمانه با یک جعبه کادو رو به روم وایستاده بود چشمام برق زدن ، و جیغ کشیدم از خوشحالی خودش بود ، 😍😍همون گردنبند سیاره و ماه و ستاره ای که تو بازار چشمم و گرفته بود با اون نگین شیری رنگ وسطش از امشب من رسما استارگرل می شدم 😍😍
_بچه ها دوباره بیاین بغلم 😍 زهرا ولی خودمونیم خیلی فیلمی جدی جدی فکر کردم دعواتون شده 😂
فاطمه _ باید بوقلمون بلورین بدیم بهش 😂
سمانه _ دهن مارو سرویس کردی یه هفته ست داریم سناریو می چینیم این فاطی برده عکست و به مغازه داره نشون داده که
یه وقت گردنبند و بهت نفروشه 😂
_دمتون گرم خیلی امشب خوشحالم کردین هیچ وقت هیچکس برام اینجوری تولد نگرفته بود 😍😍😍
آخر شب که شد صبا هم به جمعمون پیوست و تولدم و تبریک گفت و من خوشحال تر شدم ، خیلی دوستش داشتم و خوشحال شدم تونست خودش و برسونه
وقتی همه چیز تموم شد دوباره سکوت شد ، تو خوابگاه نه ، تو ذهن من و این تازه آغاز جدالی پایان ناپذیر بود .....
~•°stargirl°•~