داستان خون
داستانی بس طولانی بود
روزی رسید که همه می دانستیم خواهد رسید
روزی که سلول های خون افسار گسیخته شدند
روزی که یک جهش سلول های خون را به زهری کشنده تبدیل کرد
زهری که از درون اجزای بدن را ذوب می کرد
زهری کشنده که از هر طریقی امکان انتقال داشت
همان روز اول که خبرش و عکس قربانیان را در تلویزیون می دیدم نمی توانستم باور کنم
هیچ وقت نمیتوانستم باور کنم تمام خانواده ام را در یک روز از دست بدهم
هنوز هم نتوانستم آن روزی که از مدرسه به خانه آمدم و جسد پدر و مادرم را روی مبل دیدم را فراموش کنم
حتی یک قطره خون از بدنشان جاری نشده بود
هیچ جایی هیچ اثری از قاتلی نبود
چهره هایشان سفید بود و چشم هایشان خیره به یکدیگر مانده بود
گویی حتی در لحظه ی مرگ هم به یکدیگر می نگریستند
دانشمندان در تلاش برای کشف راز این زهر کشنده بودند که خودشان هم دچار همین بلا شدند
کشور ها ترسیده بودند
دولت ها وحشت زده به دنبال چاره بودند
و منی که در این میان تنهای تنها مانده بودم
تنها مکس برایم مانده بود
کسی که 2 سال بیشتر در کنارم نبود
حتی پدر و مادرم هم از حضورش در قلب من اطلاعی نداشتند
او تنها کسی بود که حرف هایم را درک می کرد
طی دو سالی که در دبیرستان با هم آشنا شده بودیم برنامه ها ریخته بودیم
رویاها ساخته بودیم
قرار بود هر دو برای تحصیل در بهترین کالج تلاش کنیم
تا دوباره باز هم کنار یکدیگر باشیم
اما آن روز نقطه پایان تمام رویاها و نقطه ی آغاز یک درام مهیج بود به کارگردانی غریبه ای مجهول.....
~•°stargirl°•~