روی صورتش حفره ای بزرگ به چشم میخورد
خود را از همه پنهان می کرد
لبخند ها پیام اور معانی دیگری بودند
مادرش ماسکی برایش خریده بود
هر روز به بهانه ی بیماری نداشته اش با ماسکی به بزرگی چهره اش بیرون می رفت
با آن ماسک دگر بچه ها خیره نگاهش نمی کردند
دگر چشم ها صورتش را نمی پاییدند
از کودکی حفره ای سیاه روی صورش روییده بود
ابتدا کوچک و با افزایش سنش عمیق تر شده بود
ماسک روی صورتش بزرگترین حفره ی زندگی اش را پوشانده بود اما
چشمانش حاکی از داستانی تاریک بود
مقابل آیینه ایستاد
ماسکش را درون سطل زباله پرتاب کرد
با خشم به ایینه نگریست
پسر درون آیینه نگاهش کرد
دستش را سمتش دراز کرد
حفره ی روی صورت دو پسر یکدیگر را جذب کردند
دروازه ای ساختند میان دو جهان درون آیینه و جهان بیرون
پسرک دست همتای آیینه ای خویش را در دست فشرد و آیینه شکست
از طبقه ی بالا صدای شکستن آمد
مادر با عجله خود را به طبقه ی بالا رساند
تنها چیزی که دید ماسک درون سطل آشغال
و تکه های شکسته ی آیینه بودند .....
~•°stargirl°•~