یک دختر
روی ماه
تنها
قدم زنان میان گل های رز
نفس نفس می زند
قلبش با سرت نور می تپد
قرار بود دگر حس نکند
قرار بود گل ها را ببوید
به کل ها حساسیت دارد
فرار می کند
سستی بدنش به او اجازه ی راه رفتن هم نمی دهد
دستانی خسته
زانوانی خسته تر
ذهنی که در میان فریاد ها هنوز نفس می کشد
چشمانی که از درد تمنای خواب دارند
دگر نمی تواند
در پی بالا و پایین شدن خُلقش
روحش را به دنیا می فروشد ....
~•°stargirl°•~