دلم برای طراحی کردن لک زده است
دلم برای بی هوا رقصیدن تنگ شده است
دلم برای آهنگ های پاک شده از پلی لیست گوشی ام تنگ شده است
دلم برای آرامش حین غروب تنگ شده است
نه اینکه غروب ها تمام شده باشند اما گویی زندگی من به واپسین غروب هایش نزدیک می شود
گویی دگر غروب ها خونین نیستند
شاید هم چشمان من همه چیز را سپید می بیند
دلم برای آن خندیدن های عاری از ریا و دروغ تنگ شده است
دلم برای آن درد دل کردن های نیمه شبم با ماه تنگ شده است
دیشب پشت بوم خانهمان بودم
به ستاره ها نگریستم
به آسمان نگریستم
آن زمان ها
آن مژده سقف آسمانش خیلی بلند تر از این حرف ها بود
اما مژده این روز ها هیچ حسی به ستاره هایی که روزی پاره ی تنش بودند ندارد
دلم برای آن آواز خواندن ها برای ستاره ها تنگ شده است
این روز ها تنها کارم جنگیدن است
به تک تک سلول های بدنم جنگیدن آموختم
به آن ها دیکته کردم که قوی هستند که مبادا سمت نیستی بروند
این روز ها تنها کار مفیدی که در حق زندگی ام انجام می دهم شده خوردن و خوابیدن که اگر نبود دگر زندگی ای هم نبود
این روز ها سمت کتاب ها که می روم پاهایم سست می شوند
سمت فیلم ها می روم چشم هایم فریاد می زنند دگر بس است
سمت آهنگ ها می روم گوش هایم فریاد می زنند نمی خواهیم بشنویم
و من در مبارزه ای خودساخته و درونی بازنده ی میدانم
اما رقابت بر سر بقا همچنان ادامه دارد .....
~•°stargirl°•~