از متن کتاب:
"زخمی اگر بر قلب بنشیند؛ تو، نه میتوانی زخم را از قلبت وابکنی، و نه میتوانی قلب را دور بیندازی. زخم تکه ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر که نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور میاندازی؟"
جای خالی سلوچ رمانی است از محمود دولتآبادی که ۴۴۱ صفحه است و کوتاهی جملات و ایجاز کلمات علاوه بر زیباتر کردن داستان، کمک میکنند کتاب روانتر و سریعتر پیش برود.
داستان توی یک روستایی به اسم زمینج اتفاق میافتد که از خلال داستان میشود فهمید از روستاهای خراسان است.
سلوچ از سر فقر و ناچاری گذاشته رفته و حالا مِرگان مانده و دو تا پسر نوجوانِ سرکش به اسم عباس و ابراو و یک دختربچه به اسم هاجر...
در نبود پدر خانواده به مِرگان(زنش) ت... جاوز میشود...
عباس یک شبه پیر میشود...
و...
اما من معتقدم وقتی برای یک خانواده اتفاق ناخوشایندی میافتد دودش بیشتر از همه به چشم دختر میرود.
و اینجا هاجرِ ۱۲ ساله که هنوز بچه است و جثهٔ کوچکی دارد مجبور میشود با یک مرد ۴٠ سالهٔ بداخلاق و قمارباز که زن هم دارد ازدواج کند.
هرجای داستان که از هاجر میگوید چشمهای آدم خیس میشود...
رمان خوبی که من سه روزه تمامش کردم، قلم دولتآبادی هم قشنگ و روان بود، اولین کتابی بود که ازش میخواندم.
به پیشنهاد یکی از دوستان اهل کتاب این کتاب را خواندم که قبل از شاهکار نویسنده یعنی کلیدر، با قلم نویسنده آشنا شوم و سپس اگر از قلم نویسنده خوشم آمد سراغ کتابهای بعدی اش بروم. هر چند کتاب تلخی بود و داستانش اشک آدم را در میآورد اما قلم نویسنده باعث شد به کتابهای دیگرش هم علاقهمند بشوم و بخواهم که باز هم از این نویسنده بخوانم و بنابراین کلیدر را در برنامهی مطالعهام قرار داده ام.
جالب اینکه رمان را توی ۷٠ روز نوشته و داستانش وقتی که اسیر زندان ساواک بوده در ذهنش نقش بسته و به محض آزادی روی کاغذ آورده، و کتاب را وسط نوشتن کلیدر مینویسد!
شاید نقدهای محتوایی هم میشود به کتاب وارد کرد اما با توجه به شرایط و زمان اتفاقات داستان، بهتر است وارد آنها نشویم...؟!
<یادداشتی برای چالش مرورنویسی فراکتاب>
#محمود_دولت_آبادی
#جای_خالی_سلوچ