استاد روانشناسی همیشه میگفت:《وقتی دانش آموز فلسفه و علت دانستن را بداند، به طور ناخودآگاه بهتر یادمیگیرد و به خاطر میسپرد》
استادمان میگفت و میگفت...
جملات بعدی را به سرعت ریزش دومینو، پیدرپی کنار هم میگذاشت.
اما من بعد از این جمله، دیگر نتوانستم گوش دهم...
از وقتی آموزش ادبیات قبول شدم، فکری مانند خوره به جانم افتاده..
ادبیات برای چه؟
فلسفه ادبیات در این دنیای مدرن چیست؟ گاهی یک جرقه، خروارهای بنزین زده ذهنم را میسوزاند.
سریع میگفتم: اگر ادبیات نباشد هیچ چیز معنا ندارد
اما بعد وقتی کنار خانواده تجربیزدهام مینشستم، دوباره فلسفه ادبیات یادم میرفت...
دوباره میگفتم: ادبیات؟
ادبیات چه ضرورتی دارد؟
آخرین بار رفتم فروشگاه و یک دفترِ فانتزیِ خوشبوِ گران قیمت با برگهای کاهی خریدم...
مثلاً به این خاطر که هر روز فلسفهای از ادبیات بنویسم.
حالا چندین ماه از آن روز میگذرد...
دفترِ کاهیِ خوشبویِ گران قیمت، هر روز خالیتر و پوچتر از قبل، با تمسخر به من نگاه میکند و آزارم میدهد....
اما من هرگاه به سراغ خواندن اثری از ادبیات میروم، به دنیایی دیگر پرتاب میشوم...
و هزاران هزاران هزاران دنیای جدید را تجربه میکنم.
روزی در قرن ۴ پا میگذرم؛ حماسه ایرانی جدیدی رقم میزنم... همراه گردآفرید در برابر سهراب میجنگم... همراه رستم در خان آخر گیر میکنم...
ممکن است همراه رودکی وارد مراسم مدح و شراب شوم...
گاهی وارد قرن ۵ میشوم و و همراه خیام بدبینانه برای عالم و ذراتش، فلسفه میبافیم..
گاهی عارفی میشوم در قرن ۸ و با حافظ مستانه میگویم و میخندم..
گاهی هم صوفیای در قرن ۹...با مولوی میرقصیم و خدا را هزاران بار میبینیم.
دیگر برایتان نگویم که در قرن ۱۰و۱۱و۱۲و۱۳ و معاصر چه میگذرد..
نگویم که چه افرادی را دیدم و کجاها زندگی کردم..
حالا فهمیدهام دیگر نباید دنبال فلسفه ادبیات بگردم...
چون ادبیات تجربه هزاران زندگی جدید است...
اما ادبیات فقط این نیست.
ادبیات خلق زندگی جدید هم هست.
حالا بعد از تجربه ۱۴ قرن زندگی تصمیم گرفتهام که من هم بنویسم و زندگی خلق کنم...
حالا میفهمم ادبیات همه چیز است...