در مطب پزشک منتظر بودم. رو به رویم یک دختر بچه دو ساله در آغوش مادرش نشسته بود. صورتش مثل یک چونه خمیر سفید و نرم بود و موهای فرفری اش رو صورتش ریخته شده بود.
چند دقیقه ای به من زل زده بعد به مادرش خیره شد و گفت:ماما...و انگشت اشاره اش را سمت من گرفت و با صدای بلند گفت:(نی نی)
تا به حال خیلی ها به من گفته بودند که کمتر از سنم به نظر میرسم اما هرگز کسی گمان نکرده بود که من نی نی هستم.
مادرش کمی خجالت کشید و آرام انگشت اشاره دخترش را پایین آورد:(نه نی نی نه...آجی...بگو آجی)
و آجی را برایش هجی کرد.
کودک بعد از آموزش دیدن آجی به مادرش نگاه کرد و این بار بلند تر از قبل گفت:(نی نی)
هر چقدر مادر هجاهای آجی را بیشتر میکشید کودک بیشتر هجاهای نی نی را میکشید.
سرانجام مادر تسلیم شد و احتمالا در دلش گفت:(لابد دخترم یه چیزی میدونه که بهش میگه نی نی...)
به چشمان زلال و شفاف کودک نگاه کردم و برایش چشمک زدم...بالاخره ما نی نی ها خیلی بهتر همدیگر را درک میکنیم...