مقدمه:
داستان تاثیرگذار میتواند، یک اثر را ماندگار، ماندگار و ماندگار کند. فرقی نمیکند که آن اثر یک شعر،کتاب، فیلم، ترانه، نمایشنامه یا حتی تبلیغات باشد، قدرت روایت آن را در ذهنها حک میکند. یکی از آثاری که به واسطۀ داستانش جاودان شده، نمایشنامۀ باغوحش شیشهای است. این نمایشنامه داستانی سیال و بیزمان دارد، در تاریخ حرکت میکند و کهنه نمیشود. تا آنجا که در سال 2022 در لندن روی صحنه میرود و باز هم نگاهها را به خود جلب میکند.
این نمایشنامه در سال 1944 توسط تنسی ویلیامز نوشته شد و تا سال 1948 چندین اجرا داشت. منتقدان زیادی از آن حمایت کردند و جوایز زیادی دریافت کرد. به دلیل شهرت این اثر، ترجمههای زیادی از آن به زبانهای مختلف از جمله فارسی، فرانسوی، آلمانی و اسپانیایی موجود است. ترجمۀ فارسی آن توسط استاد حمید سمندریان در سال 1342 انجام شده است.
برای دوستانی که تاکنون فرصت مطالعۀ این نمایشنامۀ ارزشمند را نداشتهاند یا علاقمندند داستان آن را از دیدگاه دیگری بشنوند، خلاصۀ کوتاهی آماده کردهام. امیدوارم این مقدمۀ کوتاه، راهی برای آشنایی بیشتر با محتوای این اثر برجسته باشد.
معرفی شخصیتهای داستان
این نمایشنامه کوتاه کاراکترهای کمی دارد و داستان خانوادهای است که در یک آپارتمان اجارهای کثیف و بسیار قدیمی زندگیمیکنند. شخصیتهای داستان این افراد هستند:
آماندا: قدیم الایام دخترای آمریکای جنوبی هنر آداب معاشرتو بلد بودن، فقط صورت خوشگل ... کافی نبود. ... در بین آقایونی که به دیدن من میاومدن، از معروفترین مالکین جوان دلتای میسیسیپی هم بودن.
آماندا وینگفیلد، مادری که در خاطرات گذشته و آرزوی بازگشت به آسایش دوران جوانی گرفتار شده است. او در شرایطی سخت فرزندانش را بزرگ کرده و تمام امیدش این است که روزی آنها هم بتوانند طعم خوشبختی و رفاهی را که او در جوانی تجربه کرده، بچشند.
تام: من پیش خودم میگم: چه خوشبختن کسانی که مردهان، اما بازم بلند میشم و به سر کار میرم.
تام وینگفیلد، پسر آماندا که در یک انبار کفش کار میکند، اما از شغلش بیزار است. آرزو دارد شاعر شود و برای فرار از واقعیت تلخ زندگی و ناامیدیهایش به سینما پناه میبرد. احساس میکند مسئولیت خانواده، مثل زنجیری دستوپای او را بسته است و همیشه در فکر رهایی است.
لورا: وقتی من وارد کلاس میشدم،... مجبور بودم بشلم و از جلوی همه رد شم. بعد اونا برمیگشتن و از پشت به من نگاه میکردن.
لورا وینگفیلد، دختر آماندا و خواهر بزرگتر تام، به دلیل بیماری دوران کودکیاش میلنگد. او شخصیتی حساس و شکننده دارد که او را از دنیای بیرون منزوی کرده است. تنها دلخوشی او در زندگی مجسمههای شیشهای هستند که تنها دستاورد تمام عمرش به حساب میآیند. با آنها دنیایی خیالی ساخته و در کنارشان زندگی میکند.
جیم: من وقتی دبیرستان میرفتیم خیلی امید داشتم. فکر میکردم شش سال بعد، خیلی بیشتر از اونچه که حالا هستم، ترقی میکنم. اما ...
جیم اوکانر، همکلاسی قدیمی تام و لورا که در انبار همکار تام است. جیم در دوران تحصیل ورزشکار و بازیگری محبوب بوده، ولی روزگار با او مهربان نبوده است. محبوبیتش را از دست داده و در انبار کفش یک منشی ساده است. او تلاش میکند گذشتهاش را احیا کند و باز هم بدرخشد.
آماندا: ولی من زن یک ملاک نشدم، با کسی ازدواج کردم که توی شرکت تلفن کار میکرد. عکس اون آقای خوش اخلاقو که روی دیوار میبینین؟ یه تلفنچی که به نقاط دور تلفن میکرد و عاشق نقاط دور شد، حالا به سفر رفته و من نمیدونم کجاست!
آقای وینگفیلد، شوهر آماندا و پدر لورا و تام که در نمایشنامه حضور ندارد اما سایۀ سنگین او بر زندگی خانواده حس میشود. تصویر برجستۀ او در اتاق نشیمن، نشان میدهد که تاثیر و اهمیتی زیادی در داستان دارد. او که برای یک شرکت تلفن کار میکرد، 16 سال پیش خانواده را ترک کرد و هرگز بازنگشت.
خلاصه داستان
آماندا که به دلیل نقص و انزوای لورا، همیشه نگران تنها ماندن اوست به تام میگوید که اصلا به فکر خواهرش نیست؛ اگر میخواهد رها شود و به دنبال علاقهاش برود، باید زودتر همسر مناسبی برای لورا پیدا کند. تام تحت فشارهای مادر، همکارش جیم را برای شام به خانه دعوت میکند.
دستان لورا، وقتی اسم «جیم اوکانر» را میشنود شروع میکند به لرزیدن. آماندا میپرسد، مگر جیم را میشناسد. لورا جواب میدهد، فکر میکند جیم همان پسری است که در مدرسه به او علاقه داشته است.
آماندا که خیلی خوشحال است، تلاش میکند خانۀ قدیمی و کهنۀ آنها بهتر به نظر برسد. پردهها را عوض میکند و با پسانداز کمی که داشت کاناپۀ جدیدی میخرد. خانه خیلی تغییر میکند. آماندا خوشحال است و در خاطرۀ خواستگارهای خودش غرق میشود.
آن شب وقتی جیم و تام به خانه آمدند، آماندا لورا را مجبور کرد برای خوشامدگویی در را باز کند. جیم وقتی لورا را دید اصلا او را به خاطر نیاورد. لورا از شدت خجالت خود را در اتاق مخفی کرد. مادر در این فاصله سعی میکرد از باسلیقه بودن لورا برای جیم بگوید، ولی لورا باز هم از اتاق خارج نشد.
زمان شام، آماندا با صدای بلند به لورا میگوید، اگر او نیاید شام نمیخورند. لورا سر میز شام حاضر میشود، همان موقع برقها قطع میشود. اول فکر میکنند فیوز پریده ولی بعد از چند لحظه تام میگوید، فراموش کرده تا قبض برق را پرداخت کند. شام را زیر نور شمع خورند. تام که تصمیم گرفته بود هر طور شده از آن خانه فرار کند، به جیم گفته بود که پول قبض برق را برای رفتن به انجمن کشتیرانها داده است. از او خواست جلوی مادر و خواهرش در این باره چیزی نگوید.
بعد از شام، آماندا به بهانۀ شستن ظرفها تام را از اتاق بیرون بُرد، تا جیم و لورا تنها باشند. جیم نزدیک لورا نشست و شروع کرد به صحبت کردن. لورا به او گفت، چطور اصلا به یاد نمیآورد که با هم همکلاس بودهاند و نشانههایی داد؛ جیم بالاخره، لورا را در مدرسه به خاطر آورد.
او به جیم گفت، به خاطر پاهایش خیلی خجالت میکشیده و مدرسه را نیمهکاره رها کرده است. جیم گفت، پاهای او که مشکلی ندارند آن چیزی که او را آزار میدهد عقدۀ حقارت است؛ اینکه خودش را کوچکتر و ضعیفتر از دیگران میبیند، در حالی که واقعا این طور نیست.
بعد از صحبتی طولانی، جیم متوجه شد که لورا به او علاقهمند بوده و هنوز هم او را دوست دارد. به لورا گفت که مدتی است با دختری نامزد شده و تابستان آینده قصد ازدواج دارند. لورا خشکش زد و در تاریکی به مجسمههای شیشهای خیره شد. یکی از عزیزترین مجسمههایش را به جیم داد و از او خواست آن را به عنوان یادگاری نگه دارد.
آماندا از آشپزخانه بیرون آمد و دید دخترش مات و مبهوت مانده است. جیم به سرعت خداحافظی و خانۀ آنها را ترک کرد. ، آماندا به تام گفت، او چطور نمیدانسته که دوستش نامزد دارد. تام میگوید، آنها در محل کارشان اصلا در مورد مسائل خصوصی یکدیگر صحبتی نمیکنند. آماندا خیلی عصبانی میشود و لورا بیشتر از قبل در تنهایی خود فرو میرود.
در پایان تام به لورا میگوید: «شمعها رو خاموش لورا، چون این روزا دنیا رو رعدوبرق روشن کرده، شمعها رو خاموش لورا. خداحافظ لورا!». تام بعد از اتفاق آن شب و اخراجش از انبار راه پدر را ادامه داد و بالاخره خانه را ترک کرد؛ اما او در خیالش همچنان در کنار آماندا و لورا زندگی میکند. لورا را دختری شاد و خوشحال و آماندا را آرام تصور میکند.
کلام آخر:
هر کدام از اعضای خانوادۀ وینگفیلد به نوعی از پذیرش واقعیت زندگیِ حال فرار میکنند؛ آماندا در خاطرات گذشتهاش غرق شده، لورا در دنیای خیالی خود با حیوانات شیشهای زندگی میکند و تام هم در جستجوی جهانی است که روی صندلی سینما برای خودش ساخته است. هیچ کدام نمیخواهند حقیقت تلخ زندگی را باور کنند.
تنسی ویلیامز شخصیتهای این نمایشنامه را با الهام از خانوادهاش خلق کرده و داستان را براساس زندگی خود نوشته است. خواهر بزرگتر او، رز، از بیماری شیزوفرنی رنج میبرد و هرگز بهطور کامل بهبود پیدا نکرد. ویلیامز بخشی از درآمد حاصل از فروش نمایشنامههایش به مادر و خواهرش اختصاص داد. او، همچنین رز را از بیمارستان دولتی به آسایشگاهی خصوصی منتقل کرد و تا پایان عمرش از او حمایت مالی میکرد؛ که اینها نشانۀ تعهد ویلیامز به خانواده است.
اقتباسی ماندگار از «باغوحش شیشهای» در سینمای ایران
فیلمهای زیادی با اقتباس از این نمایشنامۀ موفق ساخته شده است. یکی از این آثار، فیلم تحسینشده اینجا بدون منبه کارگردانی بهرام توکلی است. این فیلم، با گذشت 14 سال از زمان اکران، همچنان یکی از آثار موفق سینمای ایران شناخته میشود. بدون شک، یکی از دلایل ماندگاری این اثر، اقتباس آن، از نمایشنامهای اثرگذار است.
زمانی که از سیال بودن یک اثر هنری صحبت میکنم، منظورم دقیقا همین است؛ اثری که 57 سال پیش بهصورت نمایشنامه خلق شده، الهامبخش فیلمی میشود که 14 سال پس از تولید، همچنان جذابیت خود را حفظ کرده و بیننده را میخکوب میکند. این پیوند میان متن اصلی و روایت سینمایی، بازتابی از قدرت یک داستان جاودانه است.