«زندگی در پیش رو» کتابی است در مورد رابطه یک پسر ده ساله (چهارده ساله) به نام محمد که در کتاب «مومو» نامیده میشود با پیرزنی 68 ساله به نام مادام رزا. رابطهای عجیب و خواندنی که قطعا هیچکس به زیبایی «رومن گاری» نمیتوانست آن را به قلم آورد.
«بشریت ویرگولی است در کتاب قطور زندگی.»
مادام رزا، بازمانده اردوگاه کار اجباری آشویتس، پس از مهاجرت به فرانسه، برای گذران زندگی به فحشا روی آورد. همیشه میترسید به سراغش بیایند و او را به علت یهودی بودن، دستگیر کنند. از دوران بازنشستگی (زمانی که دیگر فاحشگی را مناسب سن خود نمیدید) به بعد چون بچهای نداشت، یتیمخانهای زیرزمینی و مخفی دایر کرد تا از بچههای ناخواستۀ زنهای فاحشه نگهداری کند و در ازای آن پولی برای گذران زندگی دریافت کند.
محمد که از اینجا به بعد او را «مومو» مینامیم چون خودش اینطور بیشتر دوست داشت، یکی از این بچهها بود که حدود یازده سال پیش فردی او را به مادام رزا سپرده و هرگز برای گرفتنش نیامده بود. بااینحال، شخصی ناشناس (البته ناشناس برای مومو) ماهیانههای او را مرتب واریز میکرد.
وقتی کوچکتر بود، سوالات زیادی در ذهنش داشت. سوالاتی از این قبیل: پدر و مادرش چه کسانی هستند، چه کسی نام او را محمد گذاشته، چه کسی به مادام رزا تاکید کرده که این پسر مسلمان است و خیلی سوالات دیگر. تنها منبعی که به آن دسترسی داشت مادام رزا بود، که پاسخ درستی به سوالهای او نمیداد. از جایی به بعد تمام این مسائل برایش بیاهمیت شدند، چون منتظر یک پایان خوش بود. به قول خودش «خیلی از تولههای تصادفی، پایان خوشی داشتند و آدم قابلی شدهاند».
مادام رزا خیلی مومو را دوست داشت و همیشه از اینکه او به جنون برسد میترسید. مثلا یک بار مومو که آرزو داشت، سگی داشته باشد. به مغازهای که حیوانات خانگی میفروخت، رفت و به بهانه دیدن یک سگ؛ او را بغل کرد و از مغازه فرار کرد. از مادام رزا خواهش کرد که اجازه دهد او را نگه دارد. بالاخره، طبق معمول او را راضی کرد و سگ را نگه داشت.
بعد از مدتی مومو فهمید که نمیتواند به خوبی از سگ مراقبت کند، چون حتی تأمین غذای خودشان هم به سختی انجام میشد. در نتیجه به محلهای مرفهنشین رفت و سگ را فروخت. میخواست مطمئن شود سگ به جای خوبی رفته و عاقبتش شبیه او نمیشود؛ بههمینخاطر تا کنار ماشین خریدار را تعقیب کرد. وقتی دید سوار یک ماشین گرانقیمت شد، با خیال راحت پول را در راهآب انداخت و به خانه رفت.
وقتی این داستان را برای مادام رزا تعریف کرد، او خیلی عصبانی شد. فردای آن روز مومو را به دکتر برد تا مطمئن شود که دیوانه نشده است. دکتر به او اطمینان داد که او یک پسربچه سالم است.
از چند ماه پیش ماهانه مومو را واریز نکردهاند و او میترسد که مادام او را از خانه بیرون کند. سعی میکرد کنار خیابانها با چتر کهنهای که به شکل مترسک درآورده بود نمایش اجرا کند و پولی جمع کند. کارهای مختلفی میکرد تا پول جمع کند و به مادام رزا کمک کند.
آنها در طبقه ششم یک ساختمان قدیمی و بدون آسانسور زندگی میکردند. زمانی که مادام رزا جوانتر بود رفتوآمد برایش سخت نبود ولی مدتی بود وقتی به خانه میرسید نفسنفس میزد و نمیتوانست صحبت کند. همیشه میگفت: «بالاخره این پلهها من را میکشد».
«خوشبختی وقتی حس میشود که کم بودنش را حس کنیم.»
روزی در خانۀ آنها را کوبیدند. مومو در را باز کرد. همیشه از غریبهها میترسیدند و سعی میکردند هویت خودشان یا مادام رزا را فاش نکنند. مرد طوری نفس میکشید که انگار همین الان قرار است عزرائیل در طبقه ششم به سراغش بیاید. پرسید: «مادام رزا اینجا زندگی میکنه؟»
مومو که ترسیده بود، جواب داد: «مادام رزا دیگه کیه؟»
مرد گفت: «من اومدم بچهمو ببرم».
وقتی این جمله را گفت خیالشان راحت شد و مادام رزا گفت که به داخل برود. در آن زمان مادام رزا فقط دو بچه نگه میداشت، محمد و موسی. محمد ترسیده بود. جایی ایستاده بود تا مرد او را نبیند. مرد شروع کرد به صحبت: «من خیلی مریضم. مشخص نیست تا کی زنده باشم. به سختی تا اینجا اومدم. لطفا پسرم رو بیار تا ببینم». و کاغذ کهنهای از جیب خود درآورد و به مادام رزا نشان داد.
ادامه داد: «من حدود 11 سال پیش پسرم محمد رو پیش تو آوردم تا نگه داری. به تو گفتم که او مسلمانه. بعد از اون هم من رو گرفتند و تا امروز در بیمارستان بودم».
چشمهای مومو گرد شد ولی واکنشی نشان نداد که مرد متوجه او شود. مادام رزا گفت: «آها... تو همون مردی هستی که عایشه، مادر محمد، را کشت.» مرد با عصبانیت ولی با همان صدای بیرمق گفت: «اون اتفاق یه جنون آنی بود. من الان نامه دارم که مشکلی ندارم. عایشه یکی از بهترین زنهای من بود...».
بعد از کلی صحبتکردن با هزار دوز و کلک مادام رزا موسی (پسر دیگری که همراه آنها زندگی میکرد) را به او نشان داد. گفت: «ای وای، در همان روز دو پسر به نامهای محمد و موسی برای من آوردن. من اسم آنها را جابهجا نوشتم. الان این موسی همان محمد توست. موسی به پدرت سلام کن».
مرد که عصبانیتر شده بود گفت: «من پسر مسلمان به تو تحویل دادم و الان هم پسر مسلمانم، محمد رو از تو میخوام». فشار و تنشی که این لحظه بر او تحمیل کرده بود، تمام توانش را گرفت. زانوهایش خم شد و بر زمین افتاد. با خسخسی آخرین نفسهایش را کشید و جان به جانآفرین تسلیم کرد.
آنها ترسیده بودند از همسایهها کمک خواستند تا او را از خانه خودشان بیرون ببرند و بعد به پلیس زنگ بزنند. ولی مومو همچنان در شوک صحبتهای مرد بود.
وقتی شرایط آرام شد، مومو از مادام رزا پرسید: «این پدر من بود؟»
مادام رزا جواب داد: «بله. ولی میدانی دیگر مادرت فاحشه بود و اصلا مشخص نبود تو بچه چه کسی هستی.»
مومو پرسید: «یعنی من چهارده سالمه و نام مادرم عایشه است؟ پدرم من رو به شما تحویل داده؟». مادام رزا سرش را پایین انداخت و پاسخی نداد. مومو خیلی خوشحال شد که یک روزه چهار سال بزرگتر شد و به هیچ چیز دیگر فکر نمیکرد.
حال مادام رزا هر روز بدتر میشد و به علت وزن زیادش هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد. چون طبقه ششم زندگی میکردند، همانجا مانده بود و دکتر پیری با کمک همسایهها به دیدنش میآمد. مومو با تمام توانش به او کمک میکرد.
مادام رزا خیلی میترسید که به بیمارستان برود. میترسید او را به زور زنده نگه دارند و به زندگی نباتی برسد. به قول مومو: «فکر میکنم هیچچیز کریهتر از این نیست که به زور زندگی را در حلق آدمهایی بچپانند که نمیخواهند به زندگی کردن ادامه دهند.»
مومو از دکتر خواهش کرد، دارویی به مادام رزا بدهد که از این رنج خلاص شود، ولی دکتر نپذیرفت و گفت که در کشور ما این کار غیرقانونی است. مادام رزا بیشتر روزها هوشیار نبود و اختیارش را از دست میداد. مومو به کمک همسایهها از او نگهداری میکرد و او را تمیز میکردند.
«لحظهای که از دست آدم کاری ساخته نباشد، لحظهٔ سختی است.»
مومو که حالا خود را مسئول سرنوشت مادام رزا میدانست، تصمیم میگیرد او را از عذابهایش رها کند. در زیرزمین تاریک ساختمان، همانجایی که مادام رزا همیشه برای خلوتکردن به آن پناه میبرد، آخرین خانهاش را آماده میکند. او مادام رزا را با زحمت فراوان به آنجا میبرد، روی صندلی مینشاند، شمعهایی روشن میکند و فضایی آرام و صمیمی برای وداع آخر میسازد.
چند روزی میگذرد. جسم مادام رزا، که حالا زندگی را ترک کرده، در همان زیرزمین باقی میماند. مومو، با احساسی از مسئولیت و عشق، به او عطر میزند، صورتش را رنگ میکند و تلاش میکند او را زیباتر نشان دهد؛ گویی هنوز در کنار هم هستند.
اما حقیقت، سختتر از آن بود که بتوان از آن فرار کرد. بوی مرگ بهتدریج همهجا را فرا میگیرد. مومو با خود فکر میکند که بهترین تصمیم ممکن را برای مادام رزا گرفته است؛ تصمیمی که عشق و بلوغ او را نشان میدهد. او که حالا خود را بزرگتر از همیشه حس میکند، به این باور میرسد که در این مدت کوتاه، سالها رشد کرده و به بلوغ رسیده است.
«نمیفهمم چرا بعضیها همهٔ بدبختیها را با هم دارند، هم زشت هستند، هم پیر هستند، هم بیچاره هستند. اما بعضی دیگر هیچکدام از این چیزها را ندارند. این عادلانه نیست.»
زندگی در پیش رو بازتابی از جنبش موج نو در فرانسه است که اغلب به مشکلات اجتماعی و حاشیهنشینان میپرداخت. رومن گاری با مهارت، زندگی مهاجران و افراد بدون هویت را در فضایی واقعگرایانه به تصویر کشیده است. داستان، خانهای را روایت میکند که ساکنانش، هر یک به نوعی از جامعه طرد شدهاند: مادام رزا، فاحشه بازنشستهای که نه بیمه دارد و نه امید به آینده؛ مردی که هویتش بین زن و مرد معلق است؛ و مومو، پسری که حتی از نام و سن دقیق خود نیز مطمئن نیست. این اثر، تصویری عمیق و گاه دردناک از انسانهایی ارائه میدهد که در سایه نظام اجتماعی بیرحم، برای بقا تلاش میکنند.
مادام رزا در سالهای پایانی زندگیاش، تمام محبتی که به بچهها کرده بود، انگار در حسابی به نام مومو پسانداز شدند. او در روزگاری که انتظار نداشت که حتی دیگر کسی نگاهش کند، محبتها را از همان حساب برداشت کرد. مومو، پسرکی که همه چیز خود را از مادام رزا میدانست، در لحظات پایانی عمرِ او، عاشقانه و بیهیچ چشمداشتی کنارش ماند و وجودش وقف او کرد.
درمورد نویسنده: رومن کاتسف، نویسنده این کتاب، برای انتشار زندگی در پیش رو از نام مستعار «امیل آژار» استفاده کرد. علت این کار این بود که جایزه گنکور، که یکی از معتبرترین جوایز ادبی فرانسه است، تنها یک بار به هر نویسنده تعلق میگیرد و کاتسف پیشتر با نام اصلی خود این جایزه را برده بود. جالب است بدانید که او علاوه بر «امیل آژار»، با نام مستعار «رومن گاری» نیز شناخته میشود و در ایران بیشتر با این نام شهرت دارد.