دیشب ۲ تا دیازپام از قرصای مامانم خوردم ۱۲ ساعت خوابیدم چرا؟چون تنهام چون با هرکی بخوام باشم چون هیچی ندارم باهام دوس نمیمونن
چرا؟چون ۲ روز دیگه تولد نحسمه
چرا؟چون بدردنخورم
من حسرت نمیخورم دیگه حتی جون ندارم تلاش کنم از بچگی که یتیم شدم دارم تلاش میکنم اما همه از بغل من به یه جا رسیدن و منو با حرفاشون نگاهاشون له کردند
تنها کاری که یاد گرفتن فراموش کردن آرزوها و هدفامه
میدونم درونم یه بچه است که گمشده دارم میبینمش ولی همون بچه دست منو پس زد
اینا رو به کی بگم چجوری بگم که گمشدم
دوست دارم یه مدت طولانی بخوابم جوری که از کمردرد نتونم بلند شم
من باید چیکار میکردم درس خوندم سرکار رفتم بازم سرکار رفتم خدا روشکر کردم کمک کردم دعا خوندم ولی چی شد....من نمیخوام زندگیم گل سنبلی شه فقط میخوام پیدا شم همین
خدایا به خودت قسم دیگه توان ندارم...