شروع میکنم : امروز رفتم دانشگاه آزاد که ثبت نام کنم پیش خودم گفتم میرم درس میخونم حداقل بهتر از خونه نشستنه امااااااااا کو پول؟کو کار؟البته کار زیاده من هیچی بلد نیستم کلا آدم بدرد نخوریم
بخاطر مرگ بابام و بهنام دیگه تو خونه احساس امنیت نمیکنم
مامانم پیر شده و اصلا آدم قوی نیست احساس میکنم هرلحظه ممکنه سرش کلاه بذارن بی احترامی کنن و مامان من مثل یه آدم احمق و مثل همیشه فقط نگاه کنه
احمق ها احمق میزایند
واسه بعضیا خواستن راحته امشب بهنوش بهم گفت گم شدی و نمیدونی چی میخوای
و من مثل یه احمقزاده بغض کردم و رفتم بیرون یه پیر مرد فال گیر رو دیدم و برام فال گرفت یه کتاب داد دستم و گفت بخون منم هیچی نفهمیدم
دوست دارم همه رو ببخشم دوست دارم خدا هم مرگ منو به من ببخشه
اشتباه برداشت نکن من نه افسرده ام نه ناراحت من فقط احساس میکنم موجودی بدردنخور و احمق و گریه ای و....کلا واسه این دنیا نیستم خانواده ناقص قیافع معمولی رو به زشت قد متوسط و بدون مهارت پولسازی
روحی هم روانپریش
چرا باید زندگی کنم؟سفرامو رفتم عشق و حالمو کردم دراگبازیامو هم کردم
من فقط از خدا یه نشونه میخوام یه انرژی یه همدلی یه جفت گوش شنوا یه آغوش بدون قضاوت
الان جلو هرکی دهنتو باز کنی انگار زخم دل اونا رو باز کردی و کل نشخوار های ذهنی و باوراشونو تو سر و صورتت بالا میارن
مثل شاهین چند روز خیلی حالم خیلی بد بود بدتر از الان تا اومدم خیر سرم یذره درد و دل کنم که یه کاره برگشته بهم میگی ککاش مشکلاتم مثل تو بود بابا....ههههههههه
دوست داشتم مغزمو دربیارم و بکنم تو ماتحتش تا بفهمه وقتی ادم با خودش جنگ داره یعنی چی ....................
دلم میخواد تو کوچه دلم منم عروسی باشه جشن باشه خنده باشه از اون خنده های واقعی