حالم اینقدر بده که دوست دارم بالا بیارم اون چایی نبات تلخ و قرص خوابی که خوردم تو معدم احساس تهوع دارم
درد مرگ اینه که من از ناراحتی دیگران ناراحت میشم
خوابم میاد.....
امروز دوشنبه است بینهایت دلم میخواد با یه آدم حرف بزنم اونم فقط گوش بده ولی هیچکس نیست وقتی آدمایی که چند ساله منو میشناسن ولی به حرفام گوش که نمیدن هیچ حتی نمیخوان بفهمن
دیشب اینقدر حالم بد بود که فک میکردم آخرین شب زندگیمه
یه بچه ازم دزدی کرد باورم نمیشه.....۲۰۰ هزار تومن واسه من خیلیههههه امیدوارم به بدترین حالت ممکنه پس بده اما خب چه فایده مثلا فلج بشه یا ننه بابای بی همهچیزش بمیرن....پول من که برنمیگرده
درسی که گرفتم این بود من زیادی احمقم نمیدونم چرا اعتماد میکنم توی بد منجلابی گیر کردم
ایراد داره که دلم بخواد یه آدم بیاد منو از این لجنزار بکشه بیرون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگرم این آدم وجود داشته باشه امثالی مثل مهدیه نمیذارن چیزی به من برسه....
شاهین هم تعریف کنم و برم چهارشنبه بهش زنگ زدم بهم گفت تنبیهت کردم اصلا هم نمیخواد نگران حال من باشی منم هیچی نگفتم
دیروز که روز خاصی بود( البته از نظر گه بودن) بهش گفتم بیا ببینمت گفت خسته ام
مرتیکه عن من ۱۰ ساعت کار میکردم بعدش میومدم پیش توی عن بیلیاقت حالا واسه من ۴ ساعت مسافرکشی کرده بیعرضه
منم گذاشتمش کنار واسه همه چی
اینم از این حالا واقعا واقعییییییییییییییی تنهام خیلئ