مرا میگویی؟ که چرا میخواستم آن ساعت در آن روز از آن بالا بپرم؟ یا چرا آن وقتی که از خیابان میگذشتم با خود فکر کردم چه میشود اگر خودم را جلوی یکی از آن ماشینها بیندازم؟ یا آن روزی که داشتم به سمت باشگاه میرفتم و در راه فکر کردم مگر منطقیتر از این هم میشود که بدانی اگر باشی و اگر بیشتر بمانم باز هم هیچ چیز تغییر نمیکند پس چه آسان است اگر تصمیم بگیرم دیگر نباشم. آسانتر از هر زمان دیگری. و چه آسان بود و چه آسان میشد اگر همان لحظه که فک کردم آسانترین کار دنیا است، آن را بهآسانی انجام میدادم، اما ندادم و باز هم سخت شد و باز هم لحظاتی هستند که میگویم میتوانم. میتوانم تغییرش دهم. و باز هم آن امید لعنتی. باز هم آن حس زندگی مسخره. لحظهای میآید، عذابم میدهد و خیلی زود هم میرود و مرا میگذارد با فکر اینکه چه آسان میشد اگر آن لحظهای که حس کردم چه آسان است، آسانش کرده بودم.