یک عقیده، تا زمانی که در دایره فکر محدود باشد، منعی ندارد، برای صاحب خود و دیگران، محترم هست. اما زمانیکه به عمل منجر شود، باید نقد شود، و اگر چنانچه کارکرد اجتماعی آن در تعارض با منافع دیگران هست باید منع و محدود شود. اگر این فکر آنقدر رواج یابد که بشکل یک ناهنجاری اجتماعی، فراگیر شود، دیگر یک پدیده فردی نیست و علاج آن هم باید اجتماعی باشد.
حالا اگر یک رفتار اشتباه، پاسخ مثبت دریافت کند، یعنی پاداش بگیرد، یا حتی از سوی صاحبان قدرت، شهرت یا ثروت تشویق و تثبیت بشود، و کم کم جنبه عرفی بگیرد، روشنگری و تلاش برای برچیدن آن که وظیفه نخبگان هست، بسیار سخت تر خواهد شد. حتی اگر در قانون و یا ارزشگذاری اخلاقی و عرفی هم طرد بشود، باز رشد میکند و تثبیت میشود.
معضل بزرگ جامعه ما که امروز داد همه را درآورده بی اخلاقی های روز افزون در تعاملات اجتماعی هست. بی اخلاقی های فاحشی که گاهی باور آن سخت میشود! شاید گفته شود این مسائل در همه جوامع بشری هست. البته که چنین هست. اما حرف من اینست، جامعه ما که ادعای داشتن فرهنگ غنی، تمدن چندهزار ساله، دینداری، و باهوشی دارد، چرا به این ورطه افتاده است؟ بنظر من جواب این سوال در جنبه های مختلف متصور هست.
بسیاری از جنبه های مدنیّت مثل ترجیح منافع جمع بر منافع فردی جایی در فرهنگ ما ندارد. ما در پایینترین سطوح ارتباطی، همیشه اینطور تربیت شده ایم که منافع شخصی را به منافع جمع ترجیح بدهیم، علیرغم اینکه در شعارهای تربیتی، ادعای جمع گرایی داریم. حتی در آموزه های دینی هم گزاره هایی مثل " یدالله مع الجماعه" و ترغیب به ترجیح منافع جمعی را داریم، اما در عمل، بواسطه تفوّق فرهنگ خودمحوری، دهها راه دورزدن جمع را بکار میبریم و در انتها، توجیهات اخلاقی و حتی شرعی هم برای آن میسازیم، برای نمونه، عبارت" جواز دروغ مصلحتی" یکی از پر سوءاستفاده ترین مفاهیم اخلاقی هست. اولاً اگر این مجوز صادر شده، موارد آن هم ذکر شده که خیلی خیلی محدود است و فقط و فقط برای حفظ جان و یا آبروی انسان هست. حالا هر کس باهر سطح آگاهی، بخود اجازه میدهد که با این مجوز بخیال خود دروغ مصلحتی بگوید! برای جلب منافع شخصی! بعد هم برای آن مجوز شرع و اخلاق را بیاورد! خدا میداند با همین مجوزها چقدر دروغ، خیانت، حق کشی و ظلم، مباح و پذیرفتنی میشود!
یکی از رایج ترین ناهنجاریهای اخلاقی دروغ هست. که با رواج آن، خیانت، ریاکاری، بی اعتمادی و انواع حق کشی ها رواج مییابد.
علل رواج دروغ بسیار هست. فرهنگ خودکامگی و استبداد، از هر نوعی، فردی، اجتماعی، سیاسی، خانوادگی، دینی، سیستمی و ... حتی در درون خانواده وقتی حرف اول و آخر را یکنفر میزند. دیگران به پنهانکاری و دروغگویی روی میآورند.
این سبک اداره جامعه، اعمّ از خانواده، یا نهادهای اجتماعی بزرگتر باعث شده اعضای ضعیفتر برای کسب رضایت مافوق، در ظاهر یک جور نمایان شوند تا منافع را جلب کنند، و از سوی جمع طرد نشوند اما در باطن، چهره دیگری داشته باشند. این یعنی رواج ریاکاری. بچه، از درون خانواده، یاد میگیرد که وقتی چیزی را دوست نداشت، اگر بخواهد پذیرفته شود، باید دروغ بگوید. چون خانواده آن جنبه دوست نداشتنی او را نمیپذیرد. بعد این بچه وارد اجتماع میشود و همین رویه را در پیش میگیرد. و پاداش میگیرد. چاره چیست؟
دلایل دیگر رواج دروغ و ریاکاری، ناامنی، ظاهر گرایی، و واقعیت گریزی در مورد انسان هست. انسان موجودی است مرکب از نور و ظلمت. باید بپذیریم ما همه، وجوهی از تاریکی هم در خود داریم، چاره در اینست که از ابتدا، بخشهای دوست نداشتنی وجود ما هم پذیرفته شوند، دیده شوند، انکار نشوند. اگر این قسمتهای بد و تاریک که قطعاً در همه ما وجود دارند، انکار شوند، اتفاقاً چون از بین نمیروند، با انکار، فقط عمیقتر میشوند و چه بسا ما خودمان هم دیگر آنها را نمیبینیم، در حالیکه وقتی عمیق شدند، قوی تر افسار زندگی ما را در دست میگیرند و روزی که دیگر نتوانیم آنها را با نقاب بپوشانیم، بیکباره بیرون میزنند و ما را بیچاره میکنند. انکار هر واقعیتی، آنرا از بین نمیبرد، بلکه آنرا قوی تر میکند. مثالی میزنم: همه ما شاهد بوده ایم افرادی را که احیاناً چه آدمهای خیّر، موُمن، مورد اعتماد و ظاهر الصلاحی که اعتبار امضایشان، زبانزد بوده، اما یک روز شنیدیم، فلان دزدی بزرگ، فلان خیانت، فلان کلاهبرداری مالی یا اخلاقی از زیر همین چهره موجه، بیرون زد! و همه تعجب کرده ایم! و میپرسیم چرا این آدم عوض شد؟ در حالیکه او عوض نشد، در واقع او از اول همین بوده، ولی با نقابها و نقشهایی که برای دیگران بازی میکرده تا حالا چهره دیگری از خود نشان داده و این چهره امروزی، اتفاقاً خود خودش هست! نکته اینجاست، هر چه انکار ها بیشتر باشد، یعنی جنبه های تاریک و واقعی بیشتر پنهان شوند، خطرناک تر است. و خبر بد اینکه همه ما این قابلیتهای منفی را داریم! بحکم اینکه انسان هستیم! و اتفاقاً هر چه ارتفاع جایگاه انسان بیشتر باشد، سقوطش وحشتناکتر هست! بیهوده نیست که حضرت علی( ع) با آن جایگاه رفیع، در پیشگاه خدا استغاثه میکند که خدایا لحظه ای مرا بخودم وامگذار!
یکی از جاهایی که خیلی سریع، نقابها میافتد، در زمان بحرانهاست. که این غربالگری بخوبی محقق میشود. لذا جمله معروفی هست که میگوید : بحران، هم فرصتی برای رشد است هم تهدیدی برای سقوط. بحران، ذات انسانها را نمایان میکند. انسان سالم، در اوج بحران، شرافت، اصالت ، صداقت، امانتداری و دیگر ارزشهای اخلاقی را زیر پا نمیگذارد. حالا این بحران، میتواند شوکهای شدید مثبت یا منفی باشد. هر تکانه ای که روند عادی زندگی را بهم بزند و زندگی را از تعادل خارج کند. اعم از شکست یا موفقیت. خیلی وقتها، یک موفقیت چشمگیر، برای کسیکه ظرفیت و لیاقت آنرا ندارد، موجب سقوط میشود. یا یک شکست ظاهری، موجب رشد! خلاصه کلام اینکه، بحران، هر " آنچنان " را " آنچنان تر " میکند.
در بعد اجتماعی، ما سالیان سال است که ادعایمان گوش فلک را کر کرده: "ما متمدن ترین، باهوش ترین، بافرهنگ ترین ملت برگزیده خدا هستیم..." در حالیکه در واقعیت، نیستیم! اصلا خدا بنا نداشته همچین قومی بیافریند و همه امتیازات را در همه جوامع توزیع کرده. مدام از خودمان تعریف کردیم و کم کم خودمان هم باورمان شد! و جنبه های تاریک گذشته تاریخ و فرهنگ خود را انکار کردیم. به معدود دانشمندان و ادیبان بزرگ و دانه درشت خود افتخار کردیم و همه بار فرهنگی جامعه عقب مانده خود را روی دوش آنها گذاشتیم و خواستیم که آنها جبران کنند! البته که آنها آدمهای بزرگی بوده اند که شاید در کمتر ملتی امثال آنها بوده باشد، ولی نباید بخاطر وجود آنها، عقب ماندگی و ضعف فرهنگی اکثریت قاطبه گذشتگان خود رامنکر بشویم. مگر چند تا آدم دانه درشت چقدر میتواند جور یک ملت را بدوش بکشند؟ و هر زمان هم که دانه درشتهای جامعه مان افول داشته اند، سیر نزولی کل جامعه مشهود بوده است. که نمونه بارز آن پادشاهان قاجار و بذل و بخشش های آنها از خاک این سرزمین هست.
ملاک فرهیختگی و تمدن در یک جامعه اینست که عموم جامعه در سطح متوسط رو به بالا از فرهیختگی باشند، نه فقط چند عدد آدم دانه درشت! اتفاقاً باور این برگزیدگی، نوعی خودشیفتگی به جامعه میدهد که نمیتواند نقاط ضعف خود را بپذیرد. مثالی میزنم: ما ملتی هستیم که ترجیح منافع شخصی بر منافع جمعی در اعماق فرهنگ ما نهادینه شده است. هر زمان منافع شخصی ما با قانون، اخلاق، یا حتی شرع در تعارض باشد، منافع خود را ترجیح میدهیم، قانون را دور میزنیم، و اگر بتوانیم حتی برای کار خود توجیهات قانونی و اخلاقی و شرعی هم میسازیم. تا وجدان خود را راحت کنیم. یا با عباراتی مثل: " همه همینطورند" ، " من نکنم یکی دیگه میکنه" ، " دروغ مصلحتی اشکال نداره" ، اینکه اسمش دزدی نیست، حقّمه!"، " اینکه رشوه نیست، چون با رضایت میده"و.... خود و دیگران را فریب میدهیم. و در بسیاری از قوانین ما هم راهکارهای فرار از قانون بدون کیفر وجود دارد. و کافیست کسی از تعهد و اخلاق تهی باشد، هیچ ضمانتی برای اجرای آن نیست!
راه دیگر برای تبرئه خطاکاری هم فرافکنی هست. خطاکار، مسئولیت خطای خود را نمی پذیرد و زمین و زمان را مقصر میکند تا به خود مجوز خطا را بدهد. فاجعه به همینجا ختم نمیشود. کسانی هم که مسئولیت میپذیرند، از دل همین فرهنگ آمده اند، و با ترجیح منافع شخصی، حالا قدرت هم پیدا میکنند. نتیجه را خودتان حدس بزنید. شهید مطهری میگوید" اصلاح یک جامعه از بدنه آحاد آن شروع میشود و افساد، از بالا. "
پس اصلاح ناهنجاریهای فرهنگی، یک چرخه است که باید هم از درون لایه های زیرین جامعه پا بگیرد و از سطوح بالا مطالبه شود تا سطوح بالا جرئت خطا نداشته باشد. ضمن اینکه متولیان برگزیدهُ جامعه هم باید حواسشان جمع باشد که بانی رواج نابهنجاری نباشند. جامعه ای که در لایه های عمیق خود این ضعفهای فرهنگی مخرب را دارد، اگر اجرای عدالت با منافع شخصی اش در تعارض قرار بگیرد، آیا تاب تحمل دارد؟ جامعه ای که اصلاح نشده باشد تاب تحمل علی(ع) را دارد؟ نه! امام معصوم هم که بیاید، جامعه او را پس میزند.
چاره چیست؟ در جامعه ای که ادعای دینداری دارد؟ و کیست نداند که سرآمد دین، اخلاق است. اصلا تابلوی دینداری اخلاق هست، چرا باید اینقدر بی اخلاقی و فساد باشد؟ آیا دین اشکال دارد؟ یا اشکال از مدعیان دینداری هست؟ بدون سو گیری، آنچه مطالعه در آموزه های اصیل دین نشان میدهد، روح همه ادیان الهی، صداقت، عدالت، امانتداری و مسئولیت پذیری و حفظ کرامت انسان بوده است. از ابتدای آفرینش هر پیامبری که آمده اولین و اساسی ترین دعوتش همینها بوده، و اختلاف ادیان، در اختلاف شریعت های آنهاست که به فراخور زمان و مکان جوامع تفاوت میکرده است. پس روح دین واحد است و در همان موارد فوق که جنبه های اعتقادی و اخلاقی دین هستند، ثابت هست و هر پیامبری هم که آمده دین پیامبر قبل از خود را نفی نکرده، بلکه تصدیق هم کرده، آنچه در ادیان مختلف متفاوت بوده، شریعت است. و شریعت، تنها، راهی است برای رسیدن به آن روح واحد. حالا اگر در فرد یا جامعه ای، شریعت، از اخلاق پر رنگتر بشود. و اخلاق را زیر پا بگذارد، آیا باز هم دین است؟
همه میدانیم، دین مجموعه ای است از سه دسته موضوعات: اصول اعتقادی( ایمان به وجود خالق و صفات او ، ایمان به مبدا و ایمان به معاد، ایمان به فرستادگان خالق) اصول اخلاقی( باید ها و نباید های اخلاقی، حسن و قبح، فضایل و رذایل) و شریعت ( احکام عملی، که التزام به آن در دینها و آیینهای مختلف متفاوت هست). برای اینکه یک نفر دیندار یا مومن تلقی بشود پذیرش و اقرار به اصول اعتقادی لازم هست. اما برای کامل شدن دین، التزام به اصول اخلاقی هم لازم هست، شریعت هم ، چهره بیرونی و قابل رویت دینداری هست. چهره درونی و عمیق دین، اعتقادات و اخلاق هست که اگر نباشد، شریعت یک نمایش توخالی هست! این هرگز بمعنی نفی التزام به شریعت نیست، بلکه باین معناست که هیچکدام از این سه وجه بدون بقیه معنی دینداری ندارد. انسان میتواند با اخلاق باشد، اما دیندار نباشد. اما نمیتواند دیندار باشد ولی اخلاق مدار نباشد. چون اصول اخلاقی، در واقع اصول انسانی هستند.مثلاً اینکه عدالت، صداقت، امانتداری خوبست، این را هر انسان نابالغی هم درک میکند. بعبارت دیگر قبل از " انسان شدن" هرگز نمیتوان " دیندار " شد.
شریعت بدون اخلاق، تهی از دین خواهد شد، نماز و روزه هم که باشد، ضد دین است! تمام مبارزه پیامبر در ماجرای مسجد ضرار، یا جنگهای امام علی(ع) و امام حسین(ع)، آیا با افرادی خارج از دایره شریعتمداران بوده؟ البته که نه، که بسیاری از این جبهه های مقابل خیلی هم مقیّد به شریعت بوده اند.
نشانه اخلاق مداری هم اینست: اگر به کسی بگویند همه اعتقاداتت را کنار بگذار، فرض کن خدا و پیغمبر و مبدا و معادی در کار نیست، آیا چقدر حاضر هست هنوز به اخلاقیات پایبند باشد؟ کسیکه پایبندی اش به اخلاقیات فقط برای گریز از عواقب و کیفر های آن هست، نه دیندار هست نه حتی انسان! حتی اگر ادعای پایبندی یه شرایع داشته باشد. این آدم قابلیت این را دارد که به وقیحترین رفتار دست بزند چون شرط اساسی دینداری را ندارد.
ترویج این سبک دینداری، یعنی ترویج ریاکاری، تظاهر، تقلب و دروغ و فریبکاری!
حتی خدا پرستی هم اگر بخاطر گریز از کیفر یا جلب پاداش باشد، ارزش ندارد. خداپرستی زمانی ارزش دارد که نتیجه خداشناسی باشد. هر چه معرفت انسان نسبت بخدا بیشتر و حقیقی تر باشد در مییابد که این خدا، لابق پرستش هست. یعنی خداپرستی زمانی ارزش دارد که در پی خداشناسی باشد.