#دنده عقب بااتوابزار
خاطرهای از تعمیر خودرو
یک روز تابستانی گرم بود، از آن روزهایی که آفتاب بیرحمانه میتابد و حتی سایه هم انگار خسته است. من قصد داشتم با خودروی قدیمی پدرم، یک پیکان سفید مدل ۷۸، به روستای مادربزرگم بروم. صبح زود راه افتادم تا گرما اذیتم نکند. مسیر حدود دو ساعت بود و جاده نسبتاً خلوت. رادیو روشن بود و باد ملایمی از پنجره باز ماشین میوزید. همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه تقریباً نیم ساعت مانده به مقصد، صدای عجیبی از زیر کاپوت شنیدم؛ صدایی شبیه سرفههای تند و بریده موتور.
در ابتدا بیتوجهی کردم و با خودم گفتم احتمالاً چیزی نیست. اما چند دقیقه بعد، عقربه دمای آب موتور بالا رفت و ماشین شروع کرد به لرزیدن. مجبور شدم کنار جاده بایستم. کاپوت را بالا زدم و بخار داغی از رادیاتور بیرون زد. همان لحظه فهمیدم که رادیاتور جوش آورده است. در اطرافم خبری از تعمیرگاه یا حتی خانهای نبود. فقط جادهای خلوت و دشتهای خشک دو طرف.
اول کمی ترسیدم، چون نه تجربه زیادی در تعمیر ماشین داشتم و نه وسیلهای جز جعبه ابزار کوچکی که همیشه در صندوق بود. چند دقیقه صبر کردم تا موتور کمی خنک شود، بعد با دستمال درِ رادیاتور را باز کردم. بخار زیادی بیرون زد و مقدار زیادی آب کم شده بود. بطری آبی که همراهم بود را داخل رادیاتور ریختم، اما کافی نبود. به اطراف نگاه کردم، شاید بتوانم آب پیدا کنم، اما جز چند بوته خار چیزی نبود.
ناامیدانه به داخل ماشین برگشتم و تلفنم را برداشتم، اما آنتن نداشت! دقیقاً همانطور که انتظارش را نداشتم. چارهای جز اتکا به خودم نبود. یادم افتاد که در صندوق عقب، یک شلنگ پلاستیکی باریکی دارم. با آن به دنبال راهی گشتم تا از مخزن شیشهشوی آب را تخلیه کنم و به رادیاتور بریزم. هرچند مقدار کمی بود، اما باعث شد بتوانم ماشین را روشن کنم و با سرعت پایین حرکت کنم تا به جایی برسم.
حدود ده دقیقه بعد، تابلو کوچکی دیدم که روی آن نوشته بود «تعمیرگاه سیار جادهای». با خوشحالی به سمت آن پیچیدم. مردی میانسال با لباسهای روغنی و آفتابسوخته از زیر یک وانت بیرون آمد و لبخند زد. وقتی مشکل را توضیح دادم، سرش را تکان داد و گفت: «پیکان پیرمردیست، اما هنوز نفس دارد، نگران نباش!»
او شروع به بررسی موتور کرد و گفت که واشر درِ رادیاتور ترک خورده و آب از همانجا نشت میکند. در صندوقش انواع قطعات کهنه و نو داشت. با مهارت خاصی واشر جدیدی گذاشت، شلنگها را محکم کرد و کمی ضدیخ و آب داخل رادیاتور ریخت. در کمتر از نیم ساعت، موتور دوباره مثل ساعت کار میکرد.
وقتی کار تمام شد، دستهایش را با تکهای پارچه پاک کرد و گفت: «ماشین مثل آدمه، اگه بهش گوش بدی، خودش میگه کجا درد داره.» این جمله در ذهنم ماند. هزینه تعمیر را که پرسیدم، با لبخند گفت: «یه نوشابه خنک برام بخر، همین کافیه!» در دل از مهربانیاش سپاسگزار شدم. از جعبه یخ کوچکم نوشابهای درآوردم و به او دادم. نشستیم روی صندلی چوبی کنار تعمیرگاه و از گرمای هوا و سختی جاده گفتیم.
وقتی دوباره راه افتادم، احساس میکردم نه فقط ماشینم تعمیر شده، بلکه خودم هم چیزی یاد گرفتهام: اینکه در سختترین لحظهها اگر آرامش داشته باشی، همیشه راهی هست. از آن روز به بعد همیشه چند بطری آب اضافه، ضدیخ، و یک جعبه ابزار کامل در صندوق ماشینم دارم. هر بار که صدای موتور را میشنوم، یاد آن مرد مهربان و آن روز گرم تابستان میافتم که در میانه جاده، یک درس بزرگ از تعمیر خودرو و زندگی گرفتم#دنده عقب بااتوابزار#دنده عقب بااتوابزار#دنده عقب بااتوابزار#دنده عقب بااتوابزار#دنده عقب بااتوابزار#دنده عقب بااتوابزار.