ویرگول
ورودثبت نام
یوسف چمنی
یوسف چمنی
یوسف چمنی
یوسف چمنی
خواندن ۱۱ دقیقه·۲۳ روز پیش

شیروکیک

آخرای شب، بهرام بی‌آن‌که گریه کند، پژو را از ورودی بیمارستان خلیج فارس بیرون راند. جز بردیا که خودش را زیر پتوی مسافرتیِ صغرا قایم کرده بود، هیچ‌کس پشت سرش نبود. آمدنی، پیراهن و شلوار مدرسه‌اش را روی کوله‌اش، روی صندلی کمک‌راننده پرت کرده بود. بهرام از فلکه پیچید توی بلوار گاز. صدای آژیر آبی‌‌قرمزِ آمبولانسی را شنید که از چپِ بلوار به سمت بیمارستان می‌رفت. تو دلش فحش داد و از کنار خانهٔ الهیه گذشت.

بهرام نیم‌متر آلونک را وجب می‌کرد. سمیه شال و مانتوهایش را تا می‌زد و یکی‌یکی بار چمدان می‌کرد‌. چشمانش از حرص‌و‌جوش قرمز بودند:

-این‌جا نمی‌مونم... بردیا رَم می‌برم.

و صدای قدم‌های حسین از توی حیاط آمد.

-هیش!... مگه من مردم؟

-کاش مرده بودی!

بهرام دیگر وجب نمی‌کرد؛ انگار حرف سمیه میخش کرده باشد.

-ما تو الهیه خونه داشتیم، نفهم. حالا شدیم سربار حیاط بقیه.

می‌خواست بگوید: دده‌مه...

اما جرئت نکرد.

-چرا دادیش به توله‌ی صغرا؟... چرا کس‌و‌کارت مشتی معتاد و قاچاقیَن؟...

می‌خواست بگوید: چُک دده‌مه.

-آخه به توهم می‌گن بابا؟... بچه‌ی سرخ‌و‌سفید من رو اوردی بیس‌و‌دو بَمَن لای سیاه‌سوخته‌ها؟... نمی‌ذارم این‌جا بزرگ‌بشه! بکشیمم نمی‌ذارم!

می‌خواست بگوید: منم بچه‌ی همین محله‌‌م.

اما حرفش را خورد.

-کُکات برات جنس میاره، دده‌تم بالا پشت بوم برات بساط می‌ندازه. خوبه خب!... همه‌ یه‌جور فاسدین!...

و یاد حرفِ بهمن افتاد که می‌گفت:

-خُلی کُکا؟... من تریاکمو نمی‌کشم؟... می‌کشم. ولی شهناز نذاشته بره. چرا؟ چون یه سقفی بالا سرشه... زنو خونه خاعَرشوهر که نمی‌برن.

هرچند خود بهمن وساطت کرده بود که بهرام خانه‌اش را بفروشد؛ پولش را رشوه‌ کند بدهد به قاضی. بهرام قبول کرده بود چون دلش نمی‌آمد خواهرزاده‌‌ی یتیمش اعدام شود. برایش مهم نبود او را با ده‌کیلو شیشه گرفته‌‌ باشند با بیست کیلو.

سرِ تقاطع به عقربهٔ بنزین نگاه انداخت؛ بهمن از قبل باک را پُر کرده بود. همه‌جا تاریک بود و در آینه بغل پمپ‌بنزین هرچه کوچکتر می‌شد نورش کم‌رنگ‌ به‌نظر می‌آمد. به جاده که رسید، تلفن در جیبش لرزید. آن را گذاشت روی داشبورد. این‌بار صغرا بود که زنگ میزد.

ظهری که سمیه زنگ زد، بهرام تو شهرکِ پشتِ شرکت بود. قبل‌تر نظرِ رئیس حراست را جلب کرده بود. بهمن دمِ خانه‌ی همکارِ سابقش ایستاده بود و به‌یاد قدیم در جیب او تریاک می‌گذاشت. بهرام زیرِ سایه‌ی نخلی، دور از آفتاب، سیگار می‌کشید و زل زده بود به خانه‌ی یارو. از آن ویلایی‌های دلباز بود. بهمن پیش‌تر به او گفته بود هرکدام چهار اتاق دارند. امیدوار بود کارِ حراست را بگیرد و به او خانه بدهند؛ با سمیه و بردیا بیایند همین‌جا. به مدرسه‌ی بردیا نزدیک بود و سمیه شاید دست از داد و بیدادهایش برمی‌داشت. تو همین فکرها بود که تلفن تو جیبش لرزید. سمیه بود. گفت بردیا دلش درد گرفته، و بهرام که فکر نمی‌کرد مهم باشد، گذاشت بهمن به چاق‌سلامتی‌اش ادامه دهد.

نور زرد چراغ تیرگی جاده را می‌برید‌. تلفن روی داشبورد می‌لرزید و سوسو می‌زد. پای راستِ بهرام تنگِ پدال و باقی توانش خرجِ دستِ چپش می‌شد که دور فرمان گره خورده بود. اصلاً خواست تا خفه‌اش کند، اما دستش نرسید. نوک انگشتش را به‌زور رساند و تلفن لیز خورد پایین. در آینه‌ی وسط سرک کشید. جاده با هشتادتا می‌آمد و بعد، در شیشه‌ی عقب، رو به سیاهی می‌رفت. زیر آن سیاهی، بردیا توی پتو پیچیده بود و با هر دست‌انداز تکان‌‌تکان می‌خورد. بهرام که فرمان را می‌لغزاند، ماشین‌ها از روبه‌رو می‌آمدند و جاده را برایش تنگ‌تر می‌کردند. نور چراغ‌هایشان توی ماشین می‌ریخت و صندلی عقب را روشن می‌کرد. آن‌وقت سفیدیِ شکمِ بردیا از توی سوراخ پتو پیدا می‌شد.

آفتاب تند می‌زد و دود تریاک می‌رفت بالا. بردیا شکمش را به پشتِ بهرام چسباند و کفِ دستش را از روی چشمانش برنداشت. بهرام او را کنار زد. تکه‌ای ذغال از لای انبر افتاد روی پتو.

-نمیری فسقلی…

ذغال را هولکی برگرداند توی منقل و نیشش باز شد. سمیه که سفره پهن می‌کرد از پایین داد زد:

-پشت‌بوم نریا!

بردیا هنوز فرمِ آبیِ آسمانی‌اش را درنیاورده بود و شانه‌اش زیر کوله‌پشتی خم می‌شد.

وقتی آمدند پایین، بردیا از بهرام جلو زد و گوشِ بی‌بی را ماچ کرد. بی‌بی پهلوی تلویزیون پا دراز کرده بود و صغرا بالای سرش، روی مبل، کانال عوض می‌کرد. بی‌بی با اینکه آلزایمر داشت، هیچ‌وقت دوردانه‌اش را فراموش نمی‌کرد. برگشت، بردیا را دید، لپش را با دستانِ چروکیده‌اش کشید و گفت:

-پاره‌ی تنوم!… به دخترها بگو بهش بستنی بدن، صغرا.

و صغرا، بی‌آنکه از صفحه‌ی تلویزیون چشم بردارد، جواب داد:

-ناهاره ننه!

سمیه و دوتا دخترهای صغرا سفره پهن می‌کردند و حسین که بردیا را از مدرسه آورده بود، در اتاقش لباس خانگی می‌پوشید.

از زیرگذر جلابی که می‌گذشت، فهمید در مسیر آبا و اجدادی‌اش افتاده. تلفن روی کف‌پوش می‌لرزید و نورش تا صندلی کمک‌راننده بالا می‌آمد. کوله‌ی بردیا آن‌جا نشسته بود. بهرام تصمیم گرفت نادیده‌اش بگیرد؛ همان‌طور که بوی گند را نادیده گرفته بود. بو از همان سوراخِ پتو نشت می‌کرد. بهرام با خودش فکر کرد: کجای دنیای نیم‌متر لوله را در دهانِ بچه‌ی هشت‌ساله فرو می‌کنند؟

اولِ صبحی، بهرام خوش‌رو بود. سرش را که خم کرد، چهره‌ی پیر ننه‌فرهاد را از زیر لیسی دید. در کیوسکِ دخمه‌‌وارش، بی‌چراغ، روی چهارپایه‌ی نشسته بود. پاکت شیر و بسته‌ی کیک را از کارتن زیرِ دخل بیرون کشید و چپاند توی نایلون. بهرام باقی پول را در جیب پشتش گذاشت و با فندک دکه اُسکار آتش زد. از کنار تیر برق که می‌گذشت، نایلون در دستش تکان می‌خورد. می‌رفت خانه‌‌ی صغرا، پیش بردیا.

از خانه‌ی صغرا که آمد، تا وارد آلونک شد، نایلون را داد به سمیه و گشت دنبال پریز. سمیه نایلون را چپاند توی کیفِ بردیا. نخ‌وسوزن هنوز روی میز بود. بردیا دیروز با یکی از هم‌کلاسی‌هایش دعوا کرده بود و یک دکمه‌ از فرمِ آبی‌آسمانی‌اش پَریده بود.

بهرام نشست و پیراهنش را پهن کرد روی بالش، گفت:

-حرف زد باباش رو درار.

بردیا خندید و سمیه چشم غره آمد.

-آقاش همکار عامو بهمنت تو نفت بود. فلاحی. یََک جاکشی بود. فامیلاش از کویت براش چُپُق اورده بودن. یک‌جوری لاف می‌زد... آبا و اجدادی همینقد خیکشون گنده‌س‌ها.

و بعد باد در غبغبش انداخت: خوب کردی زدیش بابا. نذار برات قلدری کنن...

و منتظر شد تا اتو داغ شود.

چشمش را از جاده ـ که خلوت شده بود ـ برداشت. تلفن، پایینِ کوله، روی چرمِ صندلی کمک‌راننده، نور می‌ریخت و می‌لرزید. بوی داخلِ ماشین سرگیجه‌اش می‌داد. شیشه‌ها را پایین داد. در فکرش گذشت به کسی خبر بدهد؛ شاید سمیه به هوش آمده باشد. پایش روی پدال شل شد. فرمان را کج کرد و زد بغل. ماشین، بعد از چند دست‌انداز و تکان‌های بردیا، ایستاد. شیشه‌ی جلو پر بود از تپه‌های تیره‌ای که نور چراغ بهشان نمی‌رسید. بقیه از جاده می‌گذشتند و صدای سبقت گرفتن‌شان می‌پیچید. خم شد تلفن را بردارد. صغرا بود که مدام زنگ میزد. بهرام سرش تا کوله‌ی بردیا پایین آمده بود، و دیگر نتوانست نادیده‌اش بگیرد.

وقتی پژوی بهمن دمِ مدرسه رسید، صدای زنگِ خانه هنوز توی هوا بود. پسر‌بچه‌ها جلوی درِ فلزیِ چهارطاق‌باز هلهله می‌کردند؛ یا سوارِ سرویس‌هایشان و ماشینِ پدر و مادرشان می‌شدند یا گله‌ای می‌رفتند توی کوچه.

ـ باهات بیام، کَکا؟

بهرام گفت: تو بشین.

پیاده شد و در را پشتِ سرش بست. رفت لابه‌لای پسر‌بچه‌ها. گشت اما بردیا را بیرونِ مدرسه ندید. رفت توی حیاط. چند پسر‌بچه از آب‌خوری قمقمه‌هایشان را پر می‌کردند که بروند. ازشان پرسید؛ گفتند بردیا حالش بد است و توی دفتر. رفت داخلِ مدرسه و دستِ راستِ راهرو، توی دفتر؛ آن‌جا پیدایش کرد. دو تا صندلیِ اداری را به هم چسبانده بودند و بردیا با قامتِ کوچکش وسطِ آن‌ها دراز کشیده بود. کوله‌ی او کنارِ صندلی، روی زمین، چپه شده بود. ناظم‌شان، خانم ارجمند، تهِ اتاق، کنارِ پنجره، پشتِ میز نشسته بود؛ یک چشمش به بردیا بود و یک چشمش به پنجره و حیاط و بقیه بچه‌ها. بهرام را که دید، از سر جایش بلند شد:

ـ یکم پیش بالا آورد، آقای حیدری... مسموم شده.

ناظم بالای سرِ بردیا آمد و دست روی پیشانی‌اش گذاشت.

ـ تب نداره...

بهرام از بردیا پرسید: می‌تونی بلند شی؟

لب‌های رنگِ گچِ بردیا تکان خوردند ولی صدایی بیرون نیامد. دستِ بردیا را گرفت و کشید بالا. بازو زیرِ زانوانش انداخت و از روی صندلی‌ها جمعش کرد. خانم ارجمند کوله‌ی بردیا را از کفِ دفتر برداشت. بهرام بردیا را جمع‌تر گرفت و از لایِ قابِ در رد کرد. خانم ارجمند همراهشان راه افتاد. بهرام رفت توی حیاط و از کنار آب‌خوری و بچه‌ها گذشت. جاذبه، کله‌ی بردیا را از گردنش ـ که روی مچِ بهرام تکیه کرده بود ـ پایین می‌کشید. چشمان نیمه‌بازش دنبالِ بچه‌ها بودند.

به درِ حیاط که رسیدند، بهرام جمعیتِ پسر‌بچه‌ها را که روبه‌رویش بودند دید. خیلی‌هایشان با هم حرکت می‌کردند. تا بهرام را دیدند، سرِ جایشان میخ شدند و درِ گوشی حرف زدند. اولیای دیگر از پشتِ شیشه‌ی ماشین نگاه می‌کردند. بچه‌ی فلاحی کنارِ دوستانش ایستاده بود و به بردیا می‌خندید.‌ خانم ارجمند افتاد جلو و بچه‌ها را از توی راه خالی کرد. آن‌طرفِ خیابان، بهمن از ماشین پیاده شده و دستش را سایه‌بان کرده بود. وقتی از کنارِ بچه‌ها گذشتند و به ماشین رسیدند، درِ عقب باز شد. بهمن گیج شده بود.

ـ چی شده، بهرام؟

بهرام داد زد: میریم دکتر، کُکا.

بهرام سرِ بردیا را خم کرد و او را روی صندلیِ عقب خواباند. کنارِ بهمن سوار شد. خانم ارجمند از لایِ بچه‌ها سمت‌شان آمد و دوبار روی شیشه زد. کوله‌ی بردیا را دستِ بهرام داد. بهمن گازش را گرفت و بچه‌ها زل می‌زدند.

بهرام هم از پشتِ شیشه نگاهشان می‌کرد. فهمید که همه‌شان مثلِ بردیا فرمِ آبیِ آسمانی پوشیده‌اند.

طوری که سمیه از خانم ارجمند شنیده بود: زنگِ اول، بردیا سرومروگنده با رفقایش در حیاط گرگم‌به‌هوا بازی می‌کردند. زنگِ دوم، در حیاط نشسته بود، کیک می‌خورد و پشتش شیر می‌نوشید. زنگِ سوم، دو دستی شکمش را گرفته بود که درد نکند. و زنگِ آخر، بچه‌ها به خانم ارجمند گفته بودند به اولیایش زنگ بزند.

بهرام تلفن را توی مُچش گرفت و سر جایش برگشت. تمام آن بوی گند را تو داد و سرگیجه‌اش دوچندان شد. زل زد به صفحه‌ی تلفنی که می‌لرزید. تماس صغرا را رد کرد و برایش پیام نوشت؛ نوشت که در راه قلعه‌گنج است و نگرانش نباشند. نوشت که اگر سمیه به هوش آمد مراقبش باشند. دوباره پایش را روی پدال فشار داد و رفت توی جاده، لایِ مابقی. بردیا هنوز پشت ماشین پتوپیچ خوابیده بود. و بهرام یاد عربده‌های بهمن می‌افتاد که توی راهروی بیمارستان می‌پیچید:

ـ به‌ولا تو روزنومه‌‌ها می‌نویسن!...

می‌ترسید بنویسند مقصر خودش است، نه آن دکتر و پرستار تخم‌حرام که...

بردیا تو بغلش بود. از راهروی بیمارستان می‌گذشتد. بهمن آشنا داشت، می‌گفت هیچ‌جا خلیج‌فارس نمی‌شود. ته راهرو، جلوی پذیرش، داشت معاینه را حساب می‌کرد. دکتر، یک زن شسته رفته و ابرو برداشته، گفته بود بردیا باید برود مراقبت‌های ویژه، آن‌سر راهرو. توی اتاق، خانم پرستار از بهرام خواست بردیا را روی تخت سفیدی بخواباند. بهرام انجام داد. وقتی عقب برگشت و دم و دستگاه‌های عجیبی که پشت تخت وصل بودند را دید، ترسید نکند این‌ها نسبتی با بردیا داشته باشند. پرستار دکمه‌ای که سمیه دوخته بود را باز کرد.

-چی خورده؟

بهرام گفت: شیروکیک خورده.

-استفراغَم کرده؟

و بهرام یاد خانم ارجمند افتاد و با حیرانی سر تکان داد. پرستار زیر کمر بردیا را گرفت و او را روی پهلوی چپش خواباند. دکتر آمد تو و به پرستار گفت دستگاه را آماده کند. سر یک لوله را گرفت و ماسماسکی را به نوک آن چسباند. پرستار که عقربه دستگاه را چرخاند صدای خرخر اتاق را پر کرد. دل بهرام ریخت. همان‌طور که عقربه می‌چرخید صدای خرخر بلندتر می‌شد. به او گفتند برود بیرون تا کارشان تمام شود. چند ثانیه به‌شان خیره شد ولی چیزی نگفت. رفت بیرون اما چشم از بردیا برنداشت. از لای در اتاق دید که بردیا روی پهلوی چپش خوابیده. پرستار دهانش را باز نگه داشته و دکتر لوله‌ی قطوری را در آن فرو می‌کند. دکتر لوله را هل می‌دادی و هل می‌داد تو. تا جایی که نصف طولش غیب شد. انگار دهان بردیا چاه نفت بود. دکتر سر لوله را می‌گرفت و آن را بالا و پایین می‌کرد، دوران می‌داد، تو می‌کشید. بیرون می‌کشید. پرستار آن‌یکی دستش را دزاز کرد و در را بست. خرخر تندتر و بلندتر شد. و بهرام تا خواست به خودش بیاید دست کسی روی شانه‌ش نشست.

بهمن گفت: به سمیه خبر دادی؟...

و بهرام تلفنش را بیرون کشید و دوید بیرون از بیمارستان، توی محوطه. بهمن آن‌قدر پشت در ماند تا خرخر تمام شود و بعد صدای عربده‌اش بلند شد.

چند دقیقه‌ای رانده بود. تیرگی را می‌شکافت و جلو می‌رفت. همان‌جور که گذشته روبه‌رویش می‌آمد، بیشتر دلش می‌خواست فراموش کند. خودش را مقصرِ تمام بلاهایی که سرِ بردیا و سمیه آمده بود، می‌دانست. دلش می‌خواست برگردد عقب و زنجیر این حوادث را ببرد؛ خانه‌ی الهیه را نفروشد و حرفِ سمیه را بفهمد؛ ظهرها، جایِ نشستن پایِ منقل، خودش دنبال بردیا برود. ولی هیچکدام دیگر شدنی نبودند چرا که بردیا رفته بود. تو این فکر بود که جواب بی‌بی را چه بدهد؟... و چه ضمانتی داشت که سمیه بعد از این او را ببخشد و پایِ زندگی‌اش بماند؟

بهرام از پشت شیشه بقیه ماشین‌ها را دید که حرکت نمی‌کنند- صف کشیدند- و جلوتر یک ایست بازرسی را که تیر چراغ رویش نور سفید می‌ریخت. یادش آمد جواز فوت دست بهمن است. پایش روی پدال شل شد ولی دیگر پشت صف رسیده بود.

سمیه بستری بود، وقتی خبر را از بهمن شنید، مثل مجسمه گلیِ شد که آن را حرارت بدهند. با سر افتاد کف راهروی بیمارستان. بهمن آن‌قدر سر پرسنل داد زد و به آشنایانش رو زد تا آخرسر جنازه را با جوازش تحویل دادند. از در بیمارستان، همه یک‌طرف جنازه را گرفتند و صغرا آن را توی پتو پیچید. موقعی که جنازه را روی صندلی پشتی می‌خواباندند حسین به بهرام گفت:

-ببخشید دایی!...

و بهرام فقط سر تکان داد. حالش از همه‌شان بهم خورد. وقتی دید کلید توی ماشین است بهشان گفت بروند به سمیه سر بزنند و او را به‌حال خودش بگذارند.

سربازهای ایست ماشین‌ها را یکی‌یکی می‌گشتند. سرشان را از توی شیشه‌ها داخل می‌کردند و اگر کسی بنظرشان مشکوک می‌آمد ماشینش را لخت می‌کردند. پشت به پشت چراغ، و بعد ماشین از تاریکی می‌رسید. سربازها روبرویشان پژوی سفیدی را دیدند که آروم راهش را از بین بقیه باز می‌کرد. سرشان را از شیشه تو کردند. پشت فرمان مرد سبزه‌ای که چشمانش خیس گریه بود، می‌گفت:

-ببخشید سرکار... ببخشید!

و در صندلی عقب جسد بچه‌ی کوچک هشت ساله‌ای خوابیده بود که بوی گند جنازه‌اش جاده را تا جیرفت پر می‌کرد.

بهرامخلیج فارسدنده عقب با اتو ابزار
۹
۰
یوسف چمنی
یوسف چمنی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید