....و می نویسم تا بیادگار گذارم حسی عمیق که از عمق وجودم مرا به نگارش وا می دارد. در واپسین دقایق عصرگاهی از فصل خریف و برگریزان سومین سال قرن زاده شده جدید می نویسم. در عصرگاه چهارمین روز آذرماه یک هزار و چهارصد وسه.
گفتم برگریزان، بیاد آوردم ریزش انوار پر تلالو رنگارنگ برگهای پائیزی را. عجب نعمتی است زیبائی چشم نواز ضیافت پرهیاهوی رنگ ها. و خدائی که آفریننده است و لطف صنعش دست مریزاد دارد، چگونه این ضیافت چشم نواز رنگ را تدارک دیده است؟؟ وقتی جنگلهای بکر مسیر تهران به ساحل نیلگون خزر را با چشمان حریص پر ولع خود میکاوم و مینوشم و می نیوشم صدای چکاچک این برگریزان شادی آفرین را، خدا را سپاس بیکران می گویم از این همه لطافت، زیبایی و عشقبازی و مهرورزی بنات الوان نبات را که چشمان دریده نرینه پر شهوتم را به عشقبازی دعوت می کنند. و من می دانم که تا چند روز دیگر، سرمای سوزان آخرین فصل سال، تازیانه خود را بر پیکر میهمانان ضیافت پائیزی فرود می آورد تا قبای سپید ثیاب خود را بر تن نبات و جماد طبیعت بپوشاند. و من همیشه در حسرت اتمام این میهمانی ام و با دیده اشکبار همچون کودکی سر برآورده از پنجره ماشین در حال عبور برایش دست می افشانم و اشک حسرتم در همراهی با دیده حریصم غم جانکاه را فرو می برد تا یکسال دیگر که آیا من باشم و بیاید یا بیاید و من نباشم. خدا حافظت باد پائیز زیبای ایران قشنگ من....