میگن: "چو فردا شود فکر فردا کنیم". یا اینکه "ای بابا فردا رو کی دیده".
اما امروز در ایستگاه مترو چشمم به تابلویی افتاد با این مضمون که:"فردا از امروز شروع می شود".
دیدم بد نگفته. برای ساختن فردا یت از امروز شروع کن.
کمی فکر کردم و به نظرم رسید که خیر، برای ساختن فردا باید از دیروز شروع می کردم. پی اینهمه برنامه ریزی دیروز و سنوات گذشته و درس خواندن و زمینه های پیشرفت را پی گرفتن ما محصول کار امروز نیست. به گذشته ربط دارد آنهم شدید.
باد خیال مرا با خود برد و دیدم که خیر، اصلا تربیت من قبل از آنکه مفهوم برنامه ریزی و آینده نگری را بدانم، از محیط خانوادگی دوره نوزادی تا شروع مدرسه ام نیز پیوستی ناگسستنی دارد. لذا به این نتیج رسیدم که در ساخت آینده من، دوره طفولیت من و برنامه ریزی پدر و مادرم نیز نقش داشته است و آنهم چه نقش پر رنگی که روانشناسان می گویند تربیت شما از خانواده شروع می شود. اگر بخواهم همین سیر را پی گیرم باید به چرخه رشد و نمو و میزان آینده نگری و محیط تربیتی پدر و مادرم پی ببرم که خود نیز به یک لوپ دیگر باز می گردد.
رهایش کردم. اما دیدم حداقل باید اذعان کنم که تربیت من به محیط رشد و نمو و مدرس و جامعه پیرامون من نیز به شدت وابسته بوده است.
کمی که بیشتر بیندیشیم می بینیم که موضوع ساخت آینده من عمیقتر از این چیزهاست بلکه به دوران جنینی من و مسایلی که پدر و مادرم با آنها دست بگریبان بوده اند نیز تا حد زیادی باز می گردد. به سابقه سلامت و جوانی و سن وسال و بیماریهای زمینه ای و آشکار آنها و کلا به ژنتیک و هوش و بهره و ضریب هوشی هم باز می گردد. ...
و آیا همین مقدار کافی است؟ آیا شانس و تصادف در ساخت فردای من دخیل نبوده است؟ احتمال اینکه من در خانواده ای با شرایط دیگر بدنیا می آمدم و چیز دیگری می شدم نبود، آیا یک حادثه نمی توانست مسیر زندگی من یا خانواده مرا بگونه دیگری رقم بزنم تا من چیز دیگری بشوم و مسیر دیگری را طی کنم؟ آیا ممکن نبود که در کشو ثالثی با فرهنگ و دین و مذهب و... بار زندگی می انداختیم و سرنوشتی جز اینکه هستیم می داشتیم.
ما گرفتار جبریم
پس به جبری می رسیم که زندگی من در کلان در چمبره اوست.
ما بخواهیم یا نخواهیم در کیسه جبر خود ناخواسته گرفتاریم و درجه آزادی محدودمان چندان تاثیر شگرفی در کلان زندگی ما ندارد