با هر که سخن گفتم در خود گرهی گم بود.
وقتی نیک می اندیشم به واقع و به وضوح و به غایت سوء تفاهم ها، سوء برداشت ها، عدم درک درست از همه چیز و همه کس در وجنات و سکنات و رفتارش پیداست و البته که من نیز چنینم
گویا فقط حیواناتند که نه کژ می اندیشند، نه سوء برداشت می کنند، نه تعدی می کنند، نه فاجعه می آفرینند، نه منحرف می شوند، نه باعث انحراف می شوند،نه قضاوت می کنند،نه نابود گرند و نه وعده دنیایی بهتر را می دهند. فقط در حال خود زیست می کنند و بر طبق الگوی زیستی و ژنتیکی خود رفتاری ساده و عاری از رنگ و بو و شائبه دارند.
پس با اینهمه ادعای اشرفیت مخلوقات خداوند چرا من انسان در این مرتبه نازل مستقرم؟ نمی دانم.
چرا بشر اینهمه رنج و غصه و محنت و محبت و بار عشق را بر دوش خود می کشد؟ مدتیست که به رفتار خود و تمامی اطرافیانم می نگرم و هرآنچه می بینم سوء برداشت و ظن و گمان و قضاوت نابجا و صدور حکم برای رفتار و کردار دیگران است. بشر کی به آرامش خواهد رسید؟
با هر که سخن گفتم، درخود گرهی گم بود🥨
چون کرم شبان تابان می تابی و می تابم🥨
بر هر که نظر کردم گریان و پریشان بود🥨
چون ابر سبکباران میباری و میبارم🥨
من درد محبت را هرگز به تو نسپردم🥨
این عقده ی دیرین را میدانی و میدانم🥨
بر مرثیه ام بنگر نقش رخ خود بینی🥨
این قصه ی غمیگن را میخوانی و میخوانم🥨
میخوانی و میخوانم …