ɴᴀᴍɪʀᴀ
ɴᴀᴍɪʀᴀ
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

به وقت شعر

من آن يخم که از آتش گذشت و آب نشد
دعاي يک لب مستم که مستجاب نشد

من آن گلم که در آتش دميد و پرپر شد
به شکل اشک در آمد ولي گلاب نشد

نه گل که خوشه ي انگور گور خود شده اي
که روي شاخه دلش خون شد و شراب نشد

پيمبري که به شوق رسالتي ابدي
درون غار فنا گشت و انتخاب نشد

نه من که بال هزاران چو من به خون غلتيد
ولي بناي قفس در جهان خراب نشد

هزار پرتو نور از هزار سو نيزه
به شب زدند و جهان غرق آفتاب نشد

به خواب رفت جهان آنچنان که تا به ابد
صداي هيچ خروسي حريف خواب نشد


شعر از غلامرضا طريقي

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید