ویرگول
ورودثبت نام
دیانا چودری
دیانا چودری
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

هنرجنگ(نمایشنامه) استاد حسنوند

نام اثر: اسیر ما

نویسنده: دیانا چودری



بخش اول
گشت شبانه

به سربازان اکبر و فرهاد وظیفه گشت شبانگاهی اطراف چادر را سپردند.

فرهاد: اکبر حالا که کسی اینجا نیست من یکم اون طرفتر کارمو انجام می‌دم و میام.
اکبر: زود برگرد یه سر هم به دورتر باید بزنیم.
اکبر (با خودش): اینم که یه بند شماره یک داره؛ اسیرمون کرده. آخه چیزیم نمیخوره.
"دو دقیقه بعد"
اکبر (رو به برهوت): نمیای فرهاد؟ کجا موندی پس؟ (زیر لب) مگه چقد کار دارهه آخه!
فرهاد (دوان دوان): اومدم اومدم.
اکبر: پس تجهیزاتت کو؟
فرهاد: تجهیزات؟ وای بر من.. همونجا بازش کردم از کمرم. الان میام
*صدای دویدن فرهاد
*اکبر آهی میکشه
اکبر: عجب آدم بیخیالی.. همین روزاست که منو بکشه.
*فرهاد در حال بستن کمریش به سمت اکبر میاد
فرهاد: بریم اکبر
اکبر: بریم سمت غرب سنگر
*هر دو نگاه میکنن به سمت چپ صحنه
*صدای ضعیفی از کناره‌ی صحنه به گوش رسید
*صحنه تاریک میشه
فرهاد: شنیدی اکبر؟
اکبر (زمزمه میکنه): صداتو ببر نادون
*صحنه روشن میشه
*اکبر با اشاره میگه که فرهاد از سمت دیگه بره سراغ صدا
*نور افکن روی جسم مردی با لباس سرباز عراقی میوفته
*مرد زخمی شده و کلمه‌ای رو زمزمه میکنه
سرباز: کُ...مک
اکبر(در حالیکه اسلحه رو به سمت سرباز گرفته): بگردش..اگه چیزی همراهش داره بنداز اون سمت
*فرهاد سرباز رو میگرده و خنجری از چکمه‌هاش بیرون میاره ، اسلحه‌ای که کنارش افتاده بود رو چک میکنه و خشاب‌هاشو برمیداره
فرهاد: خلع سلاح شد.
اکبر: باید خلاصش کنیم.
فرهاد: اگه درمان بشه میتونه اسیرمون باشه.
اکبر: مگه وسایل و تجهیزات پزشکیمون زیادی کرده؟
فرهاد: ممکنه چیزی از عملیات اونا نصیبمون بشه!
*اکبر ثانیه‌ای سکوت میکنه. نگاهش رو از شرباز به فرهاد میده و برعکس.
اکبر: خوبه. ترشی نخوری یه چیزی میشی.
(اکبر زیر لب): شاید اونقدرام نادون نیست.
فرهاد: پس با خودمون ببریمش؟
اکبر: اره.
*سرباز جوان رو بلند میکنن و میبرنش
*صحنه تاریک میشه و لحظه‌ای دیگه روشن
*فرهاد و اکبر خسته و ناله کننان به چادر بهداری میرسن
اکبر: یالله. اجازه هست؟
فریبا: بیا داخل پسرم.
فرهاد: سلام
اکبر: سلام
فریبا: سلا... اِ وا خدا مرگم نده این کیه؟ عراقیه؟ اینجا چیکار میکنه؟
اکبر: آوردیمش اینجا اگه زحمتی نیست براتون دوا درمونش کنید.
*نگار از پشت پرده‌ی سن میاد
فریبا: این مگه دشمن ما نیست مادر؟ آوردی درمونش کنم؟
فرهاد: میشه اول بزاریمش یه گوشه کناری؟ مهره‌ی کمرم از جا در اومد.
*نگار فوری از جاش میپره و به تخت اشاره میکنه
نگار: سلام..بیارید بزاریدش اینجا
*سرباز رو روی تخت میزارن
فریبا: حالا جواب منو بدید ببینم. نکنه سرتون خورده به سنگ؟
اکبر: والا من خواستم خلاصش کنم..یهو فرهاد به سرش یه فکری اومد..خودت بگو
فرهاد: این سربازه بنظر من زنده میمونه واسه خاطر همین گفتم درمونش کنیم شاید اطلاعاتی از اونور داشت و تونستیم نقششونو بفهمیم بعدشم که میبرنش اسیر میکنن.
فریبا: خب مثه اینکه عقلتون کار میکنه. باشه الان میرم سراغش..نگار برو چندتا پانسمان و چسب و قیچی بیار. ضدعفونی و پارچه‌ام که لازمه. یه تشت آبم پر کن.
اکبر: ما از خدمتتون مرخص میشیم که جلو دست و پا نباشیم..
*فرهاد و اکبر از صحنه خارج میشن
*درحالیکه فریبا و نگار دارن به سرباز رسیدگی میکنن صحنه آروم آروم تاریک میشه


بخش دوم
چادر بهداری

( فریبا و نگار در حال تیمار کردن مرد زخمی که گویا دشمن آنهاست بودند )

نگار: به نظر شما چندسال داره؟
فریبا نیم‌نگاهی به صورت خونی‌اش کرد
فریبا: خیلی جوون به نظر میرسه. فکر میکنم بیست سال از عمرش نگذشته باشه..الان هم که اگه زنده بمونه اسیر دست بقیه می‌شه.بگذریم..من کمی استراحت لازم دارم
نگار: شما برید من اینجا مراقبش هستم.
*فریبا گوشه‌ای از صحنه روی تخت دراز میکشه

چندی نگذشته بود که نگار پریشان‌حال پردهء استراحتگاه فریبا خانم رو کنار زد و گفت: فریبا خانم سرباز دمای بدنش بالا رفته و هزیون می‌گه...
فریبا از جاش برخاست و کلافه نفسش رو بیرون داد
فریبا: برو سرم رو بیار..من نمیدونم تو چرا انقدر هیاهو به پا کرده‌ای دختر
نگار: آخر طاقت مرگ نفری دیگر را ندارم
فریبا: باشد. دستش را درست بگذار و کنار برو.
نگار: چشم.
فریبا: تمومه...بهتر می‌شه نگران نباش. حالا برو و اندکی چشمونت رو روی هم بگذار.
*نگار از صحنه خارج میشه
*فریبا کمی از سرباز دور میشه و کنار صحنه روی صندلی‌ای میشینه
*هردو پلک روی پلک میزارن
*صحنه تاریک میشه
* صدای افتادن شئ‌ای شنیده میشه
*خواب از سرشون پریده
*صحنه نیمه روشن میشه
* فریبا و نگار رو می‌بینیم که به سمت سرباز زخمی رفتن و با چشمان بازش متوجه علت صدا شدن...
فریبا: خوب شد دستاش رو بستند و رفتند..معلوم نیست کیه و چیکار میتونه بکنه.
سرباز: شما فارسی حرف میزنید؟ من هم ایرانی‌ هستم.
فریبا: پس دشمن نیستی و وطن فروش هستی امان از شما جوونها که بعد از دیدن مادیات دیگه شرف حالیتون نمی‌شه نمی‌دونید مرد چیه وطن چیه ناموس چیه انسانیت را زیر پا ....
سرباز (با صدایی گرفته و خفه): اینطور نیست مادر جان من..
فریبا: حرف نباشد
فریبا(رو به نگار که همیشه خدا رنگش پریده): نگار به سرگروه گردان ۲ خبر بده که اسیر ایرانیه. بگو بیان و از جلوی چشمونم دورش کنند.
*نگار گوشه‌ای میره تا با بی‌سیم خبر بده.
سرباز: من سرباز ایران هستم و فعالیتم مختص عملیاتی است که گروهبان احمدی طراحی کردند
من جاسوسی عراقی‌ها را می‌کردم و وقتی جنگ شروع شد مجبور شدم بین آنها بمانم (سرفه) بگذریم از اوضاع من؛ شما جان مرا نجات دادید؟
نگار: اکبر آقا بدن نیمه جان شما را دیدند که همین اطراف نقش بر زمین بود. دلشان طاقت نیاورد کسی که نفسش در جریان است را به حال خودش رها کنند.
سرباز: چند روز بی‌هوش بوده‌ام؟
فریبا: سه روز است که درحال مداوا شدن هستی. پیش از آن را نمی‌دانیم.

دانشگاه آزاد اسلامی واحد سوهانک

رشته: ادبیات نمایشی







ادبیات نمایشیدانشگاه سوهانکنمایشنامه کوتاههنر جنگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید