من شادی را دوست دارم..
خنده های از ته دل را دوست دارم..
آغوش های گرم را دوست دارم..
اما...
هیچکدام از اینها را حس نکرده ام!
چیزهای زیادی بوده و هست که هرروز و هر ثانیه و هر لحظه حس میکنم..
مانند غم، درد، دلتنگی ، حس ناامید شدن از خداوند از خانواده از دوستان، و حس تحقیر شدن توسط آدمها...
و خیلی حرف های دیگر که حنجره هایم اجازه توصیف آنها را به من نمیدهند؛ لال میشوم.
نمیدانم به حرف های مغزم گوش دهم یا قلبم!!!
هرروز با قلب و مغزم سر جنگ دارم!
رهایم کنید . . رهایم کنید . .
کاش همانند پرنده ای بودم، آزاد و رها از همه چیز ، که چیزی جز پرواز در سر ندارد...
پرواز به دورترین و بالاترین نقطه آسمان دور از نگاه آدمها ، آدمهای مغرور و بد ذات و خودخواه ، و من امید دارم که به زودی پرواز خواهم کرد و به آرامش خواهی رسید درست زمانی که
نه از غم خبری هست نه از درد و از دلتنگی.. همان زمانی که از این دنیای آلوده به آدمهای بد ذات خلاص میشوم . . .
#دلنوشته خودم
خیلی وقته دیگه اصلا وقت نمیشه بیام ویرگول ، تا پست کسیو هم نخونم کسی ماله منو نمیخونه😅 دیگه باید خودم به پستای خودم نظر بدم😑
شاید ویرگول فقط دو یا سه درصد از حالمو خوب میکنه اونم اینه که بفهمم یکی مثل من هست که حداقل همدرد باشیم و همدیگر رو درک کنیم
هعی خودا عجب روزگاریه ها🙃