•Raha•
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

دلنوشته ای از ته دلم

من شادی را دوست دارم..
خنده های از ته دل را دوست دارم..
آغوش های گرم را دوست دارم..
اما...
هیچکدام از اینها را حس نکرده ام!

چیزهای زیادی بوده و هست که هرروز و هر ثانیه و هر لحظه حس میکنم..
مانند غم، درد، دلتنگی ، حس ناامید شدن از خداوند از خانواده از دوستان، و حس تحقیر شدن توسط آدمها...
و خیلی حرف های دیگر که حنجره هایم اجازه توصیف آنها را به من نمیدهند؛ لال میشوم.
نمیدانم به حرف های مغزم گوش دهم یا قلبم!!!
هرروز با قلب و مغزم سر جنگ دارم!
رهایم کنید . . رهایم کنید . .
کاش همانند پرنده ای بودم، آزاد و رها از همه چیز ، که چیزی جز پرواز در سر ندارد...
پرواز به دورترین و بالاترین نقطه آسمان دور از نگاه آدمها ، آدمهای مغرور و بد ذات و خودخواه ، و من امید دارم که به زودی پرواز خواهم کرد و به آرامش خواهی رسید درست زمانی که
نه از غم خبری هست نه از درد و از دلتنگی.. همان زمانی که از این دنیای آلوده به آدمهای بد ذات خلاص میشوم . . .

#دلنوشته خودم

خیلی وقته دیگه اصلا وقت نمیشه بیام ویرگول ، تا پست کسیو هم نخونم کسی ماله منو نمیخونه😅 دیگه باید خودم به پستای خودم نظر بدم😑

شاید ویرگول فقط دو یا سه درصد از حالمو خوب میکنه اونم اینه که بفهمم یکی مثل من هست که حداقل همدرد باشیم و همدیگر رو درک کنیم

هعی خودا عجب روزگاریه ها🙃



سکوتِ مغز ، جنجالِ قلب ، تجمعِ بغض . . ‌.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید