هر کدوم از پاراگراف ها برای یه روزه (البته به ترتیب نیست)میخواستم تاریخ هم بزنم دیدم شبیه گزارش کار میشه😂
شنیدن آوای هر کلمه ،کافیه تا ذهنت ازش خاطره های جورواجور بیرون بکشه عود ،موهای گیس شده،درخت سرو ،دوچرخه، مدرسه، غروب،مداد قرمز،شال گردن و.....تازگیا هم چراغ سر چهار راه ها،پشت چراغ قرمز دیدمش خودمم نمیدونم کی بود غریبه ای که به چشمم آشنا اومد،تا ثانیه آخر چراغ قرمز خیره شد به چشام،شاید منم به چشمش آشنا اومدم،اره میدونم اولین بارمه پام رو تو این شهر میزازم........
ویرگول به مدت 14روز نه میزاره پست بزارم نه چیزی لایک کنم نه برای کسی کامنت بزارم،حس میکنم پشت در گیر کردم
جدیدا مکالمه من با خودم با جمله چه احمق بودم شروع میشه،ببین واقعا احمق بودم......
پسر خاله سه سالم جوجه رنگی صورتیش رو کشت.گفتم بچهههه چکارش کردی؟گفت آب نمیخورد خب.بعد کاشف به عمل اومد که زیر آب، خوب جوجه رو شسته( تمام رنگ هاش رفته بود)بعد هم چون آب نمیخورده به زور میخواسته بهش آب بده ولی خفه شده.یاد خودم افتادم فکر کنم مهد کودکی بودم ،همیشه جوجه رنگی های داداشم بیشتر از من زنده میموند منم بخاطر همین فکر میکردم چون اون جوجه مال منه میمیره فکر میکردم مشکل منم، اگه همون جوجه برای یکی دیگه باشه بیشتر زنده میمونه،بخاطر همین دیگه جوجه نمیخریدم،بعدا فهمیدم نه بابا قضیه این نبوده.......
نمیدونم چرا لجباز تر از قبل شدم......
گیج شده بودم سر در گم بودم ،بین دوتا چیز گیر کرده بودم فقط یه تصمیم،فقط یکی،اخرش فهمیدم اون حس با گیج شدن فرق داشت و فقط یه جمله توی سرم میچرخید, اینکه:«آدما همه چیز رو دوتا دوتا میخوان.»راستش نمیدونم این جمله رو از کجا و از کی شنیدم ،شاید به جایی تو همین ویرگول بود شاید هم یه ویدیو،نمیدونم یا عکس نوشته ،به هر حال ،چه خوب شد که آخر داشت،فکر میکردم قراره همیشه توی برزخ باشم.
حس عجیبیه، اینکه آزادی هر چقدر که دوست داری خودت رو محدود کنی. راستش روز های خاص و محدود رو جوری گذاشتم جلو چشام که یادم بیفته وقت برای فکر های چرند، وقت برای آدم هایی که به جز دردسر چیزی ندارن حتی وقت برای خیالبافی هایی کشکی و پوچ ندارم البته گاهی این خیال ها منو از غرق شدن تویدنیا نجات میدن مثل گربه ای که توله مرده و بیجونش رو از دندون های سگی که فقط یه پا داشت کشید بیرون، گاهی همین قدر درمونده.
هر کی منو میبینه تعجب میکنه بعد هم یکم میره توی فکر و ساکت میشه ،انقدری ساکت که چند لحظه صدا از کسی بیرون نمی یاد. آخه از منی که اینقدر روی مو هام حساس بودم،بعیده.خالم میگفت موهات اینجوری کردی صورتت بچگونه شده،عموم وقتی موهام رو دید رفت تو فکر زل زده بود به گل های قالی.پسر خاله هشت سالم میگفت هاها موهای من از تو بلند تره، و کلی واکنش های دیگه.خودمم.....وقتی موهامو پسرونه کوتاه میکرد چشام رو بسته بودم تا خودم رو توی آیینه نبینم،شب با چشمای باز و آروم روبه رو آیینه دستشویی ایستادم،وقتی میرفتم توی اتاقم چشمام باز بود اما دیگه آروم نبودواقعا من چه فکری میکردم وقتی تصمیم گرفتم همچین کاری بکنم؟؟؟ولی بلند میشه دیگه مگه نه؟
یکی از درخت های توی حیاط مون داره از ریشه خشک میشه،میخوان قطعش کنن.