قضیه بر میگرده به یه هفته پیش روزی که تو کتابخونه مشغول کتاب خوندن بود
یهو سروصدای یه دختری اومد.
از جاش بلند شد و دنبال صدا گشت.یکم که رفت دختر و بین قفسه های کتاب پیدا کرد که با تلفن حرف میزد
بهش گفت ساکت باشین اینجا کتابخونه س اما توجهی بهش نکرد و فقط رفت بیرون وقتی دختر رفت بیرون
مطمعن شد که رفت بیرون و رفت بین قفسه هایی که ایستاده بود کتابی که میخواست برداره رو دید که نا منظم سر جاش گذاشته برش داشت که رو جلدش نوشته بود کهکشان راه شیری.
برش داشت و خواست بره بیرون بارون زیادی میبارید چترش برداشت و به سمتش رفت بهش رسید که کتاب و بده اما یه ماشین با سرعت زیاد ب سمتشون اومد وبهشون خورد.......