نمیدونم از کجا شروع کنم
از اینکه تو چه مرحله ای از زندگیم گیر کردم که نه میگذره نه شروع میشه.
فقط میدونم نزدیکه خیلی زیاد.
به هرچی که امید داشتم یهو ناامید شدم همش باهم اتفاق افتاد .
به کسی امید داشتم که فک میکردم عوض شده و پشتمه
مواظبمه،باهامه تو شادی و غمام باهم میخندیم
میریم بیرون تو هوای سرد بستنی میخوریم
اما وقتی ناامیدم کرد که انتظارش رو نداشتم
هنوز به حرفایی که توی گوشیش دیدم و باور نمیکنم
حتی به چشمامم اعتماد ندارم بخاطرش فک میکنم
اشتباه دیدم اما همش درست بود
از نو شروع کردن و دوس ندارم دوس دارم همه چیز
همون طوری که بوده باشه و فرقی نکنه کلا از تغییر
خوشم نمیاد