آره ماشین بهشون خورد......
بعد از یه هفته دکتر و بیمارستان حالشون یکم. بهتر شد و به مدرسه برگشتن اما پسر فراموشی گرفته بود و چیزی یادش نمیومد و شاید یه آدمه دیگه ای شد .
بااتفاقی که براش افتاد عوض شد و توی دنیای دیگه ای رفت.
اون همش با دختر بیرون میرفتن چون دختر اون و میشناخت و خواست اون روز و یادش بیاره شاید همش و یادش اومد.
بیرون میرفتن اکثر اوقات پیش هم بودن .
یه روز وقتی بیرون بودن پسر به دختر گفت که بهت علاقمند شدم .
دختر هم بدش نمیومد بخاطر همین اونم احساسشو گفت .
کسی درموردشون نمیدونست ولی شکی بهشون کرده بودن.
زیاد به حرف بقیه توجه نمیکردن و زندگیشون و میکردن.
اون دیگه ساکت نبود یه عالمه حرف میزد دیگه تو کتابخونه کار نمیکرد بیرون میرفتن جاهای شلوغ و پرسروصدا و همش به لطف اون دختر بود .
یه روز پسر وقتی خونه بود مادرش بعد از ۳ سال برگشت اون بخاطر پدرش رفته بود و زندگیشو دوست نداشت اما الان برگشته بود .
مادرش وقتی پسر و دید بغلش کرد ولی پسر مات و مبهوت بهش نگاه میکرد.
مادرش همش از دلتنگیش ب خونوادش حرف میزد .
مامانش گفت :دلم برات تنگ شده بود یه لحظه یادم به اون روز که رفتیم بیرون و خوردی زمین افتاد و اومدم پیشت.
اون یه چیزایی رو یادش اومد از بوی مادرش و از خاطره ای که مامانش گفت.اون .....