شب یلدای ما، از آشپزخونه مامانبزرگ شروع میشه
وقتی اسم شب یلدا میاد، اولین چیزی که به ذهنم میرسه خونهی مامانبزرگه. خونهای که همیشه یه جوری گرم و پر از عشق بود، انگار خودش میدونست که تو بلندترین شب سال، باید میزبان همه باشه. بوی هل و دارچین، صدای همهمهی بچهها و خندههای بزرگترها، همه و همه از همون دم در شروع میشد.
آمادهسازی شب یلدا از صبح شروع میشد. هندونهها رو همیشه بابام میخرید. مامان میگفت: «هندونه خریدن خودش یک هنر خاص میخواد که فقط بابا بلده.» و راستش رو بخواید، هر سال هندونههای بابا بهترین بودن. اونقدر قرمز و شیرین که وقتی قاچ میشدن، همه با ذوق میگفتن: «این هندونه رو از کجا پیدا کردی؟!»
انارها همیشه دست مامانبزرگ بود. اون دونههای انار رو طوری دون میکرد که انگار یک گنج پنهان از دل پوست سفیدش بیرون میآورد. بعد هم با کمی نمک و گلپر، میگذاشت روی میز. بچهها اما طاقت نداشتن صبر کنن. همین که مامانبزرگ چند دونهی اول رو توی ظرف میریخت، همه هجوم میآوردن و ظرف خالی میشد!
سفرهی یلدای ما همیشه پر از خوراکیهای سنتی بود. آجیلهای شور و شیرین، برگهی زردآلو، باسلوقهای خانگی، و حتماً یک دیس پر از خرماهای مغزدار. اما از همه خاصتر، رشتهپلو بود که مامانبزرگ همیشه میگفت: «شب یلدا باید رشتهپلو بخورید تا سر رشتهی کارها دستتون بیاد.»
وقتی همه جمع میشدیم، نوبت شاهنامهخوانی میرسید! بله درست خوندید؛ شاهنامه :) مامانبزرگ همیشه یک داستان از شاهنامه رو انتخاب میکرد و شروع به خوندن میکرد. اما هیچ وقت نمیتونست داستان رو تا آخر بخونه، چون بچهها هر بار وسط داستان میپریدن و سوالهای عجیب میپرسیدن.
تا نزدیکای نیمهشب دور هم بودیم، میخندیدیم، فال حافظ میگرفتیم و هر کسی آرزوهاش رو با صدای بلند میگفت. شاید اون شبها از نظر خیلیها ساده بودن، اما برای من، هر کدوم مثل یک گنجینهی باارزش هستن. مخصوصا حالا که چند سالیه مشغلههای خانوادهی ما و عمههام باعث شده هر سال یکی یکی از پایههای ثابت سالهای پیش کاسته بشه.