خیلی وقته غرق شدم توی ذهنم. توی کوچه پس کوچه های تموم نشدنیِ ذهنم، توی تالار آینه ها، جایی که هیچ وقت نمی تونم مطمئن شم آدم روبروم، خودم هستم یا یه انعکاس دروغین از خودم تویِ آینه!
من قبلاً از گم شدن می ترسیدم. آخه این یه گم شدنِ معمولی نیست. این، مرگه... البته که یه مرگ معمولی هم نیست. این، هزاران بار و حتی تا بی نهایت، مردنه... این، هربار مردن و دوباره زنده شدن و دوباره مردنه... اصلاً چه نیازی به توضیحش هست. درموردِ کسی که توی ذهنش گم بشه، چی فکر می کنی؟!
من از گم شدن توی ذهنم می ترسیدم... من از هیولاهایی که توی اقیانوسِ ژرف و خطرناکِ ذهنم وجود دارن و من حتی درست نمی شناسمشون، می ترسم. من از شیاطینی که توی ذهنم زندگی می کنن، می ترسم... از شیاطینی که گاهی اوقات، اونقدر قوی میشن که بهم حمله می کنن و وحشیانه افکارمو توی عمیق ترین دره مغزم پرت میکنن، تا من هیچوقت نتونم خودم باشم! منتفرم!
وحالا هم،هرچقدر که بیشتر تویِ دالانِ تاریک و عمیقِ ناخودآگاهم فرو میرم، بیشتر می ترسم.
این، یک سفرِ معمولی نیست. این، از سفرِ پرسیفون به اعماق جهان زیرین هم، خطرناک تره... شاید چون من پرسیفونی ام که نه هادس رو داره، نه هکاته رو... و نه هیچ راهنما یا چراغ دیگری رو...
متن از آیرین بانو به علت شدیدا مود بودن ، با یه مقدار تغییر
من خودم آرزو هایی دارم که کل خانواده م باهاش مخالفن و کلا به حرفم گوش نمی دن
ولی خوب قبول دارم که اگر یک حامی باشه راه برامون هموار تره و خیلی سختی نمی کشیم ولی نبودشم نمیشه گفت کلا مانع راهمون میشه میشه رسید و لی دیگه جونمون بالا میاد :) باز یه خوبیی داره باعث میشه مستقل باشیم و به کسی وابسته نباشیم انگار یاد می گیریم همیشه رو خودمون حساب کنیم
متن از: Mozhdeh rostami که به شدت حق بود
________________________________________
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه
میکشد دست حمایت شمع مغرور مرا
_صائب تبریزی
This person will return to this place when he passes this step