به نام خالق پیدا و نهان
دوست قدیمی، این نامه را برایت مینویسم تا در روز های آینده سردگم نشوی.
احتمالا میدانی که چند سال پیش خود را در هیاهوی جهان گم کردم. به دنبال تکه های گم شدهام، وارد جهانی شدم که به من تعلق نداشت. برای من در آسمان آنجا نوری نبود. راهی وجود نداشت. دلسوزی هوایم را نداشت..تنها من بودم و تکه های وجودم. سرگردان در آن دنیای جدید، ترسان از غوغای اطرافم، درحالی که محکم دست آرزوهایم را گرفته بودم، امیدم را جایی میان تاریکی گم کردم. بعد از آن فهمیدم که شاید امید، همیشه مهم تر از آرزوهای کوچک و بزرگ باشد. بعد از آن فهمیدم که دیگر قدم برداشتن برایم دشوار است. بعد از آن دیگر علاقهای به پیدا کردن تکه های "من" نداشتم. بعد از آن آرام آرام آرزوهایم را رها کردم. بعد از آن یک لاشه شدم در گوشهای، فارغ از تلاطم جهانی که مال من نبود.
ماه ها نشستم و آدم ها را تماشا کردم. دوست قدیمی، در این دنیا، کسی به بودن ها توجه نمیکند. کسی هوای آرزوها را ندارد. کسی به امید نیاز ندارد. کسی احتیاج به تکیهگاه ندارد. آنها فقط در انتظارند. در انتظار روزی که شاد باشند؛ روزی که آزاد باشند؛ روزی که کار ها آسان باشد؛ روزی که تمام شوند...
راستش را بگویم؟ من از این جهان یاد گرفتم که منتظر باشم. منتظر تکههایم تا برگردند. اینبار بالغتر بیایند و مرا بلند کنند. منتظر آرزوهایم تا دستم را بگیرند؛ منتظر جهانم تا خودش به دنبالم بیاید...
راستش را بگویم؟ کم کم این جهان داشت قابل تحمل میشد. جسمم، بیجان بودن را پذیرفت و بعد از چشمانم، ذهنم هم به تاریکی عادت کرد. افکار گذشته را جایی در پستوهای ذهنم، زندانی کردم و بیتوجه به آنها، به افکار غریبه و ناآشنا خوشآمد گفتم اما...
من تمام وجودم را از دست داده بودم و بعد از آن، با تمام توان از تنها باقیمانده های منِ قبلی، فرار میکردم. منِ جدید خیلی هم شبیه "من" نبود اما میتوانستم تلاش کنم تا شبیه او شوم؛ شبیه مردم این جهان. دوست قدیمی یادت هست که سال ها پیش به من چه گفتی؟ «تغییر اگر ناخودآگاه باشد، آسان است اما اگر خودآگاهمان بوی تغییر را حس کند، دیگر حتی فکر کردن به آن هم سخت است.»
این منِ جدید، روزهای خوشی را میگذراند. راستش را بگویم به "من" هم بد نمیگذشت اما این تکه ها، با پازل من جور نمیشد. این من، "من" نبود. کلافه و ترسان، در میان جولان منِ جدیدِ نوپا، صدای آخرین تکه های آن منِ آشنای قدیمی از جایی دور میآمد. صدای درونم که مدت ها سعی در نادیده گرفتنش داشتم، اینبار بلندتر از همیشه بر سرم فریاد میزد....
اگر خودآگاهمان بوی تغییر را حس کند دیگر حتی فکر کردن به آن هم سخت است...
...
مدتی میشود که دیگر به تماشای آدم های این دنیا نمینشینم. مدتی میشود که روی پاهای سستم ایستادهام و در گرگ و میشِ غبارآلود، به دنبال تکه های پازلم در این جهان غریبهی آشنا هستم.
راستش را بگویم؟ من هنوز هم درس انتظار را همراه خود دارم...منتظر روزی که آماده رفتن هستم. شاید هیچوقت این پازل کامل نشود. شاید هرگز تکه های قدیمیاش پیدا نشود و با قطعاتی نو، جایگزین شود. اما روزی میرسد که "من"، خود را پیدا کرده و آماده رفتن به خانه است.
من در این دنیا، مسافر هستم. مسافر ماندنی نیست، دل نمیبندد، در آبادیِ غریب برای سال های دور آرزو نمیسازد.
این را هم بگویم؟ گاهی در ذهنم، به گم شدههای جهانم فکر میکنم. به این سرنوشت های معلق. آیا به مقصد نهایی این سفر خواهیم رسید؟
دوست قدیمی، این نامه را برایت نوشتم تا خداحافظیای باشد برای بیخبر رفتنم.
_دوست دارت، دخترک مسافر
پ.ن:
«مسافر، مسافر است.
وقت استقبال هم می دانی که یک روز باید بدرقه اش کنی…
دل نبند …
تا جایی که می توانید سفر کنید.
به دور دست ترین جاهایی که می توانید بروید؛
تا زمانی که می توانید.
یادتان باشد،
زندگی برای زیستن در یک نقطه نیست!»
•ناشناس