ویرگول
ورودثبت نام
سیده ریحانه احمدزاده
سیده ریحانه احمدزاده
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

نامه‌ی سوم~دریای متلاطم

به نام خالق پیدا و نهان

سلام!

دوست قدیمی، یادت هست زمانی را که گفتم جلوی ترس هایم می‌ایستم و ایستادم؟ هنوز هم ایستاده‌ام و دنیا جای جالبی است وقتی یک پرده‌ی دیگر از ترس هایم را برای لحظه‌ای کنار میزنم. البته بگذار بگویم که گاهی این پرده کنار زدن، جانم را به لب می‌رساند. ارزشش را دارد..هر روز که می‌گذرد، بیشتر می‌فهمم که ارزشش را دارد تحمل این دردها...

در این چند ماهی که از جایم بلند شدم، به دنبال خیلی چیز ها گشته‌ام. در کوچه پس کوچه‌های این دنیا بدنبال گمشده‌هایم بودم و شاید باور نکنی وقتی بگویم تکه‌های گمشده‌ در این دنیا چقدر زیاد است. و شاید باور نکنی وقتی بگویم تعداد کسانی که بدنبال این تکه ها هستند و آمدند که با هر سختی‌ای شده، تکه‌هایشان را پس بگیرند، چقدر کم است...در نامه‌ی قبلی به تو گفتم که مدت‌ها در گوشه‌ای به تماشای ساکنان این دنیا نشستم. و حالا، می‌دانم که همه به نوعی در این جهان گمشده‌اند. بعضی‌هایشان نمی‌دانند. خیلی ها از گم شدن خود مطلع هستند ولی ترسِ دردِ تغییر و پذیرفتن آن، باعث شده حواس خود را با چیزهای بیهوده پرت کنند تا بلکه فراموش کنند. عده‌ای می‌دانند و می‌خواهند که پیدا کنند اما در این دریای متلاطم، آنچنان بیهوده و ناآگاهانه دست و پا می‌زنند به خیال شنا که هِی بیشتر و بیشتر گم می‌شوند. افرادی هم هستند که با آگاهی به این گمشدگی، در ازای پیدا شدن، این درد را متحمل می‌شوند.

دوست قدیمی، حرف از آدم‌ها شد. کج فهمیِ بعضی از آدم های این دنیا، دلگیرم می‌کند. وقتی با آرامش با هم سخن می‌گویند، در نهایت همه یک چیز را بیان می‌کنند اما باز هم سر مسائل احمقانه‌، در سر و کله‌ی هم می‌زنند. گاهی در میانشان، آدم‌های دنیای خود را می‌بینم و نمی‌دانم چطور آن ها را از این هرج و مرج ها، خارج کنم. راستش را بگویم؟ در تصور من، این دنیای غریبه، دریای طوفانی ای ست که همه را به سمت گردابی بزرگ می‌برد. همه محکوم به فنا هستیم تا وقتی بفهمیم و راه رهاییِ خود را پیدا کنیم.

دوست قدیمی، کتمان نمی‌کنم. در این روزها، گاهی خیلی می‌ترسم. ترس از این همه تغییر که دور خودم جمع کرده‌ام. از تحمل درد جدا کردن این تکه‌های قلابی که تلاش می‌کردم "من" را با آنها پر کنم. گاهی از تنها بودن در مسیر این سفر خسته می‌شوم. گاهی با اینکه می‌دانم کسی در خانه منتظر رسیدن من هست و من هم منتظر رسیدن به او، سختیِ راه، درمانده‌ام می‌کند. چه می‌توان کرد؟ امید برای کسانی ست که سختیِ مقابله با عادت را تحمل می‌کنند. من مدت‌ها به عادت کردن، عادت کرده بودم و حالا شاید زمانش رسیده برای مدتی به این درد و سختی، عادت کنم.

دوست قدیمی، می‌دانم این درد پایانی دارد. می‌دانم پایان این درد، رهایی است. برای رهایی باید سبک باشی؛ سبک و مقاوم. هرچه سبک تر شوی، کمی بالاتر می‌روی تا زمانی که به رهایی برسی.. و این دنیا، دوست قدیمی، این دنیا آدم را سنگین می‌کند؛ سنگین و شکننده. آدم ها یا باید به این سنگینی و شکنندگی دل بدهند و هی سنگین تر شوند و به دنبالش بیشتر پایین بروند، یا اینکه این درد سبک شدن را آنقدر تحمل کنند تا رها شوند.

دوست قدیمی، تو مرا از همه بهتر می‌شناسی، بنظرت من توان این تحمل را دارم؟


_دوست دارت، دخترک مسافر



پ.ن:

«هرگاه از سختیِ کاری ترسیدی، در برابر آن سرسختی نشان ده؛ رامت می‌شود.»



دوست قدیمیدریای متلاطمدخترک مسافر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید