برای سومین ماه از چالش کتابخوانی طاقچه از بین کتاب های پیشنهادی دومین بهار را انتخاب کردم.که خیلی از خواندنش لذت نبردم و جذبم نکرد. این دومین کتابی است که مرا ناامید کرد . از بین <<کاج زدگی>> ، << قلعه حیوانات>> و << دومین بهار>> ، فقط توانستم با قلعه حیوانات ارتباط بگیرم. امیدوارم کتاب های بعدی تجربه بهتری به همراه داشته باشد.
کتاب دومین بهار نوشته آلیستر مک لاود کانادایی است. او زاده ۱۹۳۶ است و در سال ۲۰۱۴ نیز درگذشته است. رمان نویس و نویسنده داستان های کوتاه و استاد دانشگاه بود. نوشته هایش مهم ترین آثار ادبی قرن بیستم کانادا محسوب می شوند. در حالی که در دوران نویسندگی اش تنها ۲۱ داستان کوتاه و یک رمان منتشر کرده است. تنها رمان مک لاود به نام غم های کوچک به فارسی ترجمه شده است.
از جمله آثار او می توان به کتاب جزیره داستان های دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی و کتاب دومین بهار که داستان های دهه ۸۰ و ۹۰ میلادی را در بر می گیرد، اشاره کرد.
دومین بهار شامل هفت داستان کوتاه است به نام های دومین بهار ، سگی که با زمستان آمد ، تنظیم کمال، همچنان که پرندگان خورشید را با خود می آورند، بصیرت ، جزیره و پاکسازی ها.
نویسنده قلم دلنشینی دارد . جزئیات را به گونه ای به تصویر کشیده است که گویی در تک تک لحظات در کنار شخصیت های داستان حضور داری البته پرداختن زیادی به جزئیات گاهی اوقات خسته کننده می شود. و باید اعتراف کنم که دو داستان آخر کتاب را سرسری رد کردم و با دقت نخواندم به نظرم دیگر ارزش وقت گذاشتن بیش از این را نداشت. در نهایت این کتاب را به کسی پیشنهاد نخواهم کرد مگر کسانی که به داستان های کوتاه علاقه دارند یا بخواهند فقط برای گذران وقت مطالعه کنند.
قسمتی از داستان همچنان که پرندگان خورشید را با خود می آورند را باهم بخوانیم:
(( سگ با تمام وزنش و به شتاب روی مرد افتاد و مرد به تقلا افتاد تا تعادلش را در آن سراشیبی روی سنگ ریزه های ساحلی غلتان زیر پایش حفظ کند ؛ اما تلوتلوخوران عقب عقب رفت و عاقبت تسلیم فشار سگ شد و تعادلش را از دست داد و زمین افتاد و این طور می گویند که همان لحظه شش سگ بزرگ خاکستری دیگر بالای تپه ظاهر شدند و شتابان به سمت ساحل شنی هجوم آوردند. آن سگ ها قبلا مرد را ندیده بودند و با دیدنش که دراز به دراز دمر پایین پای مادرشان افتاده بود، مثل بسیاری از لشکریان دیگر در مورد قصد و نیت رهبرشان دچار سوء تفاهم شدند. خشمگین بر سر مرد ریختند و ... )).
بخشی از داستان تنظیم کمال:
(( نیمه ماه آوریل آن سال، او خودش را مردی می دید که زمستانی دیگر را هم پشت سر گذاشته است. حالا هفتاد و هشت سالش بود و ظاهرا بهتر آن است که سن دقیقش را بگوییم ، نه اینکه سعی کنیم یه توصیف هایی متوسل شویم از این قبیل که 《پیر 》 بود یا 《خوش بنیه 》بود یا 《جوان تر از سنش》 بود.
هفتاد و هشت سالش بود و مردی بود بلند قامت و ترکه ای با موهای تیره و چشم های قهوه ای و هنوز دندان های خودش را داشت. اغلب آراسته توصیفش می کردند ،چون همیشه صورتش را اصلاح می کردو لباس هایی که می پوشید تمیز و مرتب بود. ))