ویرگول
ورودثبت نام
اوتاکو🗿
اوتاکو🗿
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

قتل نیمه شب / مسابقات / p1



در مدرسه ای در شمال کالیفرنیا، اتفاقاتی عجیب منجر به قتل های پی در پی شده است.
بیشماری از کارآگاهان و پلیسان به این منطقه آمده اند و تحقیقات خود را انجام داده اند ولی پس از پیدا نکردن هیچ سر نخی، همگی نا امید شده اند و مدرسه برای همیشه تعطیل می شود.
رسانه خبر رسانی : elina tw xx


سایکو در حالی که خبر را بلند بلند میخواند مشتی از پفیلا را در دهانش گذاشت.

جین در حالی که روی نیمکت لم داده بود با بیخیالی گفت :《اینا همش ادا بازیه.... شرط میبندم فقط برای اینکه رسانه بیشتر جذب کنن این خبر هارو نوشتن.》

سایکو با هیجان گفت :《ولی من قبلا دیدمش! واقعا متروکس!》

لیا دستشو روی شانه سایکو گذاشت و نفس عمیقی کشید و گفت :《سایکو... تو خیلی زود باوری.. اگه همیشه اینجوری باشی همه روت سوار میشن.》

سایکو :《ولی...》

که حرفشان با داد و بیداد ساشا قطع شد :《بچه ها... بچه ها..》

جین با همان بیخیالی همیشگی پرسید :《چی شده ساشا؟》

ساشا در حالی که نفس نفس میزد بریده بریده گفت :《مدیر... مدیر میخواد... بچه های سِر لِوِت جدید رو انتخاب کنه! 》

هر سه ناگهان از جا پریدند، جین با تعجبی که برای فردی با علایق او جدید بود پرسید :《راست میگی!؟》

سایکو :《این بی نظیره!》

لیا :《بچه های سر لوت؟؟》

جین به سمت لیا برگشت و گفت :《حواسم نبود تو نمیدونی، تازه امسال اومدی این مدرسه. خب اگه بخوام یه توضیح کلی بدم میتونم بگم که، بچه های سر لوت گروهی از بهترین بچه های این مدرسه هستن که هر سال فقط و فقط توسط مدیر انتخاب میشن؛ بیشتر امتیازات مدرسه مثل اردو و نمره های بالا و سررویس غذا خوری جداگانه مطعلق به اوناست.》

سایکو در ادامه ی حرف جین گفت :《 برای انتخاب این افراد مدیر هر ساله مسابقات مخصوصی برگزار میکنه که ببینه کی بهترین هستش! فقط ده نفر میتونن انتخاب بشن!》

لیا :《خب.... اینکه خیلی خوبه...》

ساشا :《آره خوبه ولی مسابقات خیلی سخت هستن، تازه تو باید برای انتخاب شدن پارتی کلفت داشته باشی.》

جین :《همه چیز تو این دنیا با پوله》

سایکو از سر نا امیدی آه عمیقی کشید.

هر چهار نفر به سمت سکو ی بزرگ مدرسه که مدیر ایستاده بود رفتند.

جمعیت آنقدر زیاد بود که هر لحظه ممکن بود در آن گم بشوی.

مدیر، فردی فربه با لباس های رسمی بود که ظاهرا اتدازه اش نبود، عینک بزرگش با ترکیب مو های نارنجی اش او را شبیه به دلقک های بزرگ سیرک بود.

مدیر :《همون طور که همتون میدونید..》

سرفه ای کرد و ادامه داد :《امروز مسابقات انتخاب دانش آموزان سر لوت رو شروع میکنیم! همه بچه های مدرسه باید شرکت کنند و...》

*زنگ بعد*

همه بچه ها به کلاس هاشون برگشته بودند.

هر کس با فرد دیگری صحبت میکرد و این همه آلودگی صوتی باعث هیاهوی زیادی شده بود.

ساشا برای اینکه در این هیاهو صدایش به جین برسد داد زد :《به نظرت مسابقه ی اول چیهههه؟!》

جین هم متقابلا داد زد :《نمیدونممممم!!》

که ناگهان در باز شد و ناگهان هیاهوی بچه ها فروکش کرد.

معلم به همراه دو فرد جدید وارد کلاس شد.

توجه همه به آن دو نفر جدید جلب شده بود.

حسی که از آنها دریافت میکردند آزار دهنده بود، چشمان یکی بسیار سرد و خاموش بود و دیگری لبخند عجیبی بر لب داشت.

معلم با صدای ناهنجار خود گفت :《از امروز دوتا دانش آموز انتقالی جدید داریم》

و زمزمه ها شروع شد.

بعضی ها میگفتند :《دقیقا وقتی که مسابقات شروع شده اومدن》و فرد دیگری میگفت :《حتما میخوان تو مسابقات شرکت کنن...》

و بعضی ها با خنده میگفتند :《ببین مدرسه قبلیشون چجوری بوده که اومدن مدرسه داغون ما!》

معلم فریاد زد :《ساکت!》

و زمزمه ها فروکش کرد.

معلم لبخند رضایت بخشی زد و رو به آن دو نفر گفت :《خب... خودتونو معرفی کنید》

اول از همه پسری که چشم های ترسناکی داشت صحبت کرد :《آکوتا سوشیباری》

از نظر لیا این عجیب ترین معرفی تمام تاریخ بود ولی عجیب تر از آن معرفی فرد دومی بود؛ دختری با لبخند مور مور کننده :《یایشی سوشیباری هستم ( و بعد چیزی رو زیر لب گفت و ادامه داد-) امیدوارم کلی دوست جدید پیدا کنم!》

معلم با اوقات تلخی گفت :《خب حالا هرجایی که دوست دارین بشینین تا درسو شروع کنیم ( و زیر لب خیلی آرام گفت مزاحم های کوچولو )》

پسر با اینکه چشم های ترسناکی داشت اما آن قدر خوش قیافه بود که همه دختر ها براش سر و دست میشکستند.

جین با بیخیالی گفت :《واقعا چه فقی با من داره که دخترا انقدر جذبش میشن؟》

و سایکو در جوابش گفت :《تو واقعا دخترارو نمیشناسی...》

و در آخر پسر در کنار لیا نشست، و همزمان تمام دختر های کلاس در حال پرسیدن دعا نویس لیا بودند :/

دختر هم لبخند خود را پر رنگ تر کرد و بالاخره در کنار جین نشست.

لیا هر از گاهی به بقل دستی جدیدش نگاه میکرد که در اواسط زنگ، با نگاهی دیگر ناگهان لبخند ترسناکی بر لب های پسر نشست.

لیا یخ زد.

این لبخند حتما ترسناک ترین تراژدی جهان بود.

ولی خوشبختانه لبخند فقط برای یک لحظه بود و ادامه روز به خوبی خوشی سپری شد...

* ادامه دارد *

دانش آموزمدرسه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید