برخی داستان ها آنقدر واقعی و نزدیک به تجربه های ما هستند که انگار درباره خودمان نوشته شدند. بهرام جوان 33 ساله عاشق آشپزی و ساخت طعم های تازه و خلاقانه ست . او سالها در رستوران های مختلف در آشپزخانه کار کرده بود سرانجام روزی رسید که دلش رو به دریا زد و تصمیم گرفت فست فود خودش را راه اندازی کند . با قرض و وام به اضافه پس اندازش ، سرمایه کار را فراهم و فست فود کوچک خودش رو آماده کرد و اسمش رو هم گذاشت "یک طعم خوب ".
فالوور های اینستاگرام، دوستان، آشنایان و مشتریانی که از سالهای گذشته بهرام را می شناختند همگی سنگ تمام گذاشتند تا فست فود کوچک و صمیمی بهرام یک افتتاحیه ی گرم و پرشور داشته باشد. یک هفته پس از شروع کار ، بهرام متوجه شد که نمی تواند حساب و کتاب کارش را با دفتر و یادداشت اداره کند ! از آن گذشته اصلا فرصت رسیدگی به امور مالی که هر روز هم بر حجم آنها افزوده می شد را نداشت. پس از کمی جستجو در اینترنت یک نرم افزار حسابداری فست فود را انتخاب و خریداری کرد. بهرام تجربه کار با نرم افزار حسابداری رستوران را نداشت و سردرگم شده بود برای همین با پرداخت یک هزینه اضافه در دوره آموزشی آن شرکت کرد.

روزها و هفته های اول شروع کار همه چیز خوب پیش می رفت و بهرام دیگر رویا پردازی نمی کرد ! او داشت در رویا هاش زندگی می کرد ! مشتریان دور میزها نشسته بودند و از غذای خوشمزه شان لذت می بردند . همه پرسنل با لبخند های واقعی و صمیمانه به گرمی به مشتریان سرویس می دادند و انرژی مثبت در همه جا جریان داشت.
اوایل خودش پشت صندوق بود . اسم هر پیک را روی رسید سفارش بیرون بر دستی نوشته می نوشت ! بعضی وقت ها هم فراموش می کرد ! آخر شب ها آنقدر خسته بود که نمی تونست به حساب ها رسیدگی کنه . روز بعد هم از ساعت 10 تا 12 باید رستوران را برای مشتریانی که از ظهر می آمدند و سفارش های تلفنی آماده می کرد. رسیدگی به حساب های پیک ها و فاکتور های تسویه نشده آنها کلافه اش کرده بود .
تصمیم گرفت یک صندوقدار استخدام کند . ولی به سختی می شد یک صندوقدار با تجربه با ساعت کاری 10 صبح تا 12 شب پیدا کرد . راه دیگه ای انتخاب کرد ! دو صندوقدار پاره وقت استخدام کرد . ولی با این کار چالش های جدیدی به چالش های قبلی اش اضافه شد. مشکل تازه این بود که هر کسی پشت سیستم می نشست به همه اطلاعات فروش، صندوق، بانک ، قیمت گذاری و ... دسترسی داشت ! این اصلا خوب نبود ! و زمینه را برای سو تفاهم و حتی سو استفاده باز می گذاشت .
مشکلات و چالش هایی را که داشت جمع بندی و درخواست هایش را به شرکت ارایه کننده نرم افزار اعلام کرد :
گزارش تفکیکی از فاکتور های بیرون بر هر پیک بر حسب تسویه شده و نشده
گزارش تفکیکی از فاکتور های فروش هر صندوقدار
گزارش مستقل از برداشت و واریز های خودش در صندوق و بانک
دسترسی دو سطحی به نرم افزار برحسب وظایف مدیر و صندوقدار
پاسخ شرکت کوتاه و صریح بود : «ما برای هر مشتری امکان سفارشیسازی نداریم. اگر این امکانات را میخواهید، باید نسخه پیشرفته را بخرید.»
نسخه پیشرفته خیلی گران و آبونمان سالانه اش بالا بود، نیاز به نصب سرور و دوره آموزشی جدید با پرداخت هزینه داشت ! بهرام باور داشت که باید یک راه حل سریع و ساده وجود داشته باشد. برای همین فعلا این گزینه را کنار گذاشت.
اوضاع هر روز پیچیده تر می شد . بحث و دلخوری بین پیک ها و صندوقدار ها روال هر روزه شده بود. دیگر آن لبخندهای گرم و دوستانه روی صورت بچه ها نبود . و این تنش ها کم کم داشت بر روی کیفیت ارایه خدمات به مشتریان اثر منفی می گذاشت. برای بهرام رستوران فقط یک کسب و کار نبود . رویای زندگی اش بود ! و این رویا داشت زیر بار بی نظمی و آشفتگی فرو می ریخت . بهرام کسی نبود که تسلیم بشه ! این اولین تجربه اش بود و مطمئن بود که باید راهی برای حفظ آن وجود داشته باشد . ولی نمی دانست که دقیقا چه کار باید بکند !؟
پیش از پرداختن به ادامه داستان بهرام، اگر شما هم تجربه ای مشابه داشتید ، خوشحال می شوم در بخش نظرات با دیگران به اشتراک بگذارید .