اما واقعیت این است که در نظردکتر گلاسر و همکارانش،مدیریّت بیرونیفقط اثر کوتاه مدت دارد و تغییر ذاتی در رفتار آدمها به وجود نمی آورد؛بهطوری که به محض حذف عوامل بازدارنده،افراد به رفتارهای پیشین رجوع میکنند. لذا میباید درصدد یافتنِ راهی بود که انسانها بدون نیاز به عوامل کنترل بیرونی،رأساً به رفتارهای بهنجار مبادرت ورزند.
اینجاست که پای "تئوری انتخاب"به میان میآید.تئوریانتخابمیگوید:همهٔانسانها،رفتارهایخود را خودشان انتخاب میکنند و فشارهایِبیرونی،درنهایت محکومبهشکست اند.این تئوری قائل به این است که حتی رفتارها و احساساتی مانند خشم و افسردگی نیز،محصولِ انتخابِ مستقیم یا غیرمستقیم خودِ مایند، هرچند بعد از وقایع ِ ناگوار بیرونی حادث شوند.
در تئوری انتخاب، افراد به جای آن که دیگران را تحت سیطره و مدیریّت خود در آورند تا بتوانند بر رفتار آنها اثرگزار باشند، همیشه این سؤال را از خود می پرسند:"رفتاری که من، اکنون انجام می دهم،آیا مرا بهفرد مورد نظر نزدیک میکندیا از وی دور میسازد؟"اگر دور میسازد، نباید آن را انجام دادو اگر نزدیک میکند، میشود انجامش داد.