به آن خدای دور از هـوش
به آن اذانِ ابتدا در گـوش
به شیر مادر، به طعم جنگ
به بوی باروت و پستوی تنگ
به طفلِ شهادت گوی در پارچه
به ریدن رویِ قرآنِ زیرِ طاقچه
به "نوبری" و تیغ تیز بندگی
به "ممد" شهادت، خدا را نبی
و خون ریختن، سوزش از بتادین
به تنبان "جا"دار و "کش" دار دین
به هر بار معنی ضربدر روی شیشه
به خر بودن رهبر مسلمین جنگ پیشه
به کوچ هر باره از بمب و دَرد
به شاشیدنم روی سجاده از آژیر سرد
به آهنگران ضجه و کشته ها رویِ مین
به نوشیدن جام زهر! دست ها رو زمین
به آب یخ که دست مادر می درید
به قلب پدر که با باطری میتپید
به از جلو نظامِ آن نسلِ شک
و حَظِ تلاوت به ضربِ کتک
به تکرار و تقلید، چند بار دستمالی شدن
به دستی که گفتند هست، از معلمِ دینی شدن!
به سفیدی و خامی ذهنِ کودکی
هجوم احکام و خیسیِ روی رانِ زورکی
به وقت هشت سالگی و مرگ روح الله
و اولین شرم ارضاء شدن با یاد گناه!
به ولایتِ علی و خاطراتِ هاشمی
و تنگ بازی آقا و چشمک قایمی!
به دست هایی که رو زمین بود و تا شد
و استایل سگی که افتتاح شد
به مرگ پدر در آن اسفند سرد
به پول گور و گورکن، مداح درد
به اضطراب و شب بیداری اش
هراسِ دوزخ و آتش قلابی اش
به این اضطراب پنج بار دولا شدن
کمربند و باد و تِلَنگ باطل شدن
به هر بار ضجه های عارفانه
صبح، ظهر و شب ناله عامدانه
به دزدین کفش نایک زیر عبا
و اوج رستگاری به وقت قضا
به وقت قنوت، یاد پا و لایِ بی مو
و جای عقیق رو رانِ یکی آن روبرو
به محکومیت هر روزه مان در کلاس
به بر کردن آیه ها، سوره ها با آه و لاس
به شلوار و کفش کهنه، به زارِ در تن
و حسرت مداد شمعی و کتابِ تن تن
گذشت و ما ول شدیم در نوجوانی ای که سجاده هامان بوی وایتکس میداد و خدا در ذهنمان مرد سیبیلو با یک شکم گنده بود، آن هم تنها برای بخشش گناهان کبیره مان... ترس شراره های دوزخ امانمان نمیداد در استمرار دعای مداوم. آری شراره... آه شراره... زهرا.... زینب... آی فانتزی لعنتی!
اگر ایران در منطقه دیگر جغرافیایی قرار داشت، مثلن در شرق دور یا آن پایین های آمریکای جنوبی، یا دقیقن روی تیزی شاخ آفریقا، شاید مخاطب دعاهایم فرق میکرد. اگر در هند زاده میشدم، نه هر جایش، منظورم آن جایی ست که آلت رگ به رگی را می پرستند، دیگر قنوت وار نمیبایست به معراج میرفتم! جور دیگری لازم بود با دستانم با عبودیت خویش نزدیکی کنم. از ملاهای قم بپرسید!
به آنچه گذشت و جذام شد در جانمان
به امید منجی و ظهور از چاه مان
به جایِ پارکِ با دعوا در جمکران
و ناسزا به زن به خواهر به روحمان
به نامه ای که با آه در چاه اوفتاد، آخ!
به ملایی که مالید از روی چادر زن را، آخ!
به درد و فقر و خواستن در نامه ها
به بوی عرق، عربده، ناله ها
به روایات و پرتره های پر جزئیات
به خط چشم حسین و لامپ سرِ صد وات
به شورهای مداحی و خودزنی
"و غزل های خیسِ از آبِ منی"
به صیغه های نیم ساعته به قصد سنت
و دخول از پشت حین رکعت
به سوزاک و زیگیل مدت دار
به طب اسلامیِ پرطرفدار
"به کسی که به نسل ها میرید"
به سبیل نداشته مان میخندید
به جریمه جای پارک در جمکران
و زیر لب ریدن به منجی شیعیان
... من استارت زدم، نه به قصد قهرمانی، که به معنای ترکِ آن فضای مجهول. بعد از عوارضی میخواستم سر ماشین را خم کنم به سمت بهشت زهرایِ جان به قصد فاتحه برای شادی روح رفتگان! (قافیه اش هم درست درآمد) یک آن فکر کردم، این همه سال به زبانی غیر، کلمات را جویدم که مثلن روح فلان مرحوم کیفور شود؟ آنقدر که از "مواجه با جواب چراییِ آن" بیمناک بودم از تکرار آن هراسی نداشتم!
ترسِ از پذیرش جوابِ چرایی یک اکتِ احمقانه، به مثابه رد زخم عمیقی است که نمی کشدت اما ردش شاید سر به راهت کند. من از پذیرش میترسیدم مثل سگ! بلادرنگ، با مضمون دلبر و شب، شیش و هشتی روانه باندهای خربزه ای زبان بسته کردم و مطمئن بودم رفتگان اینجور شادترند تا اینکه بنشینند به نظاره جویدن چرندیات، زیر دندانِ عقلِ کرم زده!
گاز دادم و به طهران رسیدم، به آزادی و خشتکِ باز راه راهش، که از صد تا فحش بدتر است؛ آزادی! کدام آزادی؟ اگر اسمش ولایت، امامت یا مثلن اینطور چیزها بود یک چیزی؛ با خشتک بازش هم جور در می آمد... اجابت مزاج! من آزادی را جا گذاشتم و به یادگار رسیدم...
به یادگار آن سید جماران
به اوین و چشم بند و زندان
به جمود آرمان در ذهن خسته
و بوی باروت از دور با چشم بسته
به مذهب، سیاست، به مرتَد و ملحِد
به خاوران پر دود و قاضیان مفسِد
به تعجیل در رستگاری موهوم
طناب دار و تجاوز به دختری محکوم
به گریه کودکان در آغوش مادران
و شرم شکنجه و خودکشی توی زندان
به زن که از کجی ترازو در اعتصاب بود
به مردی که هر بار در انتظار اعدام بود
به خط شلاق و رد خون یک مچ بریده
به فال و چهارراه و کار و کودکِ تکیده
به غمی که در عکس هامان نمایان بود
و مرگی که عادی در جریان بود
به اختلاس و غارتی که اصل دین است
و مولا که از غدیر به پاستور وقیح است
به هر بار آیه های خشم و نفرت از بیت
به تکبیرگویان آلت پرست، مشتی خرفت
به این همه تناقض و مهر قصاب ها
"به این همه جفنگیات آوانگاردها"
به هشتاد و هشت و آن خیال در باد
سکوت و شلیکِ مرگ؛ امیر آباد
به جان ناقابل و نَقصِ جسمِ کفتار
به جمعه و اشک تمساح و نسخه کشتار
به تهران و عاشورا، زیر تایر جان دادن
و تف و خون بر حسین، دوباره ایستادن
به سردی باتوم و کوکای خنک
به دورترین صدای کهریزک
به دهان های بسته پرخون
و خواب خدای عشق جنون
به این تو و تکرار سلبیت
"یا به این مای در اقلیت!"
"به قهرمانان آماتور پرده آخر"
و سبزهای سرخ در عصرِ شَر
قسمت میدهم که تکرار شویم
از خوابِ چهل سال! بیدار شویم
مولای ناقص کنیم به چاه
کتاب و ترازو به مستراح
زیر رنج سیاه خاکستر بودن
عروج آتش باش برادر من!
رضا سرلک - اسفند 98