Av39
Av39
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

دیگه هیچی یادم نیست،اصلا یادی هست ؟

کلی دنبال کلید گشتم

برادرم هعی میگفت گذاشتمش اینجا ولی من یادم نمیومد بر داشته باشمش خلاصه که دست به دفاع زدم

من بر نداشتم چرا نمیفهمی اگه برداشته بودم بهت میگفتم خب .

داخل کشویی پیداش کردیم که عادت دارم همه چیو بزارم اونجا ،قیافه برادرم دیدن داشت تهشم کلی بهم خندید و گفت دیگه لازمه یه سر به تیمارستان بزنم .

راست میگفت همچنین یه خورده زود داره همه چی عوض میشه و ناتوان تر میشم هر روز ،یهو به خودم میام میگم داشتم دنبال چی میگشتم بعد تابلو ترین جای دنیا پیداش میکنم این زندگی زودتر از چیزی که باید داره پیرم میکنه و بیشتر از چیزی که انتظار داریم داره بهمون سخت میگره

تازه چاییم چپه شد رو فرش، شیرنی و گذاشتم کنارم که چایمو بخورم نه مثل این آدما که فک میکنن خالی خوردن چایی کلاس داره

البته شایدم همه مثل زندایی عبوس من نباشن

وسط خوردن یهو دیدم شیرنی تو دهنم تموم شده درست مثل همه شیرنی های زندگیم آروم بی هیاهو وقتی که من دلخوش خوشی های کوچیک و تو حال خودم بود

یهو دیدم تموم شد چاییمو گذاشتم کنارم که برم قند بیارم اومدنی یادم رفت چاییم اونجا بود پام خورد بهش چپه شد

تازه دیدم شیرنی ها کنارم بود ولی من دیگه یادم نبود خب .




شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید