همش سوال میپرسم و مطمعنم جواب هر چی که هست باعث میشه یک بار دیگه خشکم بزنه،دنبالشم ،نمیدونم دنبال چی
گمشده و سر گردونم همش از خودم میپرسم چرا چطوری ،اخه برای چی ،و مدام دیگه نمیتونم بنویسم نوشتنمم شبیه نقاشی کردنم میشه یا شکل کتابهایی که انبار شدن و از هیچ کدومشون یه برگم نخوندم ،حس میکنم هیچ داستانی از این دنیا من یکیو به حس نمیاره ,کل داستان فیلم و برای دوستم پیش بینی کردم هر چی میگفتم قبول نمیکرد که فیلمو ندیدم تازه آهنگ جدیده رو هم نشنیدم چیز جدیدیم ننوشتم دیروز یکی بهم گفت دیگه مثل قبلنا زیاد حرف نمیزنم غر نمیزنم حالم بهتر شده چیکار میتونستم بکنم لبخند زدم دیگه. نمیدونست همه سوالای من توی این سر لعنتیم همش مثل موشکهای کاغذی میچرخن و میچرخن ،زخم کاغذم که خیلی درد داره اینو فقط کسی میفهمه که زخمشو خورده وگرنه بقیه میگن گوله که نخوردی ،این روزا جوابم به هر چیزی چی بگمه ,حالا چی بگم