سال ها بعد در کوچه پس کوچه های این جهان فانی دختر یا پسری از رهگذران خواهد پرسید چه شد که به اینجا رسیدیم؟
چه شد که هرچه داشتیم بر باد رفت؟
چه شد که انسانیت رفت احترام رفت رفاقت رفت خانواده رفت آب رفت برق رفت گاز رفت آرامش رفت ؟
چه شد که آرمان های انسانیت تغییر کرد؟
چه شد که زندگیمان بند به زندگی مردم شد و با حرف مردم زندگی کردیم؟
چه شد که دولت ها به جای اینکه به فکر مردم بوده باشند به فکر خودشان افتادند ؟
چه شد که جنگ شد ظلم شد خون ریخته شد و بعد صلح شد و عزاداری شد و بعد آن قدر جنگ و صلح شد که آخرین بار جهان به عزا نشست آن قدر زار زد آن قدر زجه زد که خشک شد نابود شد؟
چه شد که به جای انسانیت خوی حیوانی مردمان را فرا گرفت و باعث شد که هم دیگر را بدریم ؟
و چه شد که از انسان در غار هم عقب افتاده تر شدیم؟
چه کردیم با خودمان؟
چه کردیم با امانتی که به ما داده شد تا از آن درست استفاده کنیم و لذت ببریم نه زلت......
رهگذر ها اندکی درنگ میکردند و اندکی تفکر به حرف های کودک ولی آنقدر عقب افتاده شده بودیم که آن ها فقط لبخند میزدند و میرفتند و این کودک بود که بزرگ و بزرگ تر میشد و پیر و پیر تر میشد با سوال های در ذهنش و او هم در آخر رهگذری می شد که فقط می توانست لبخند بزند و برود....
:)